هرگز از بی کسی خویش مرنج
هرگز از دوری این راه مگو
و ازاین فاصله ها که میان من و توست
و هر آنگه که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب کن و پیش نگاهت بگذار
و بدان که دل من با دل توست....
و همین نزدیکی ست
هرروز که میگذره عوض این که احساسم نسبت به تو کم بشه بیشتر میشه
. هرروز که میگذره بیشتر از دیروز دوستت دارم.
با اینکه نیستی با اینکه بیشتر از یکساله ندیدمت...
هیچ چیز در من تغییر نکرده... فقط شاید یه کم غمگینتر شده باشم...
شاید دستهام سردتر شده باشه... اما تو هنوز هم تو اوجی...
همونجایی که بودی... همیشه می مونی...
مهم نیس من کجا هستم این مهمه که تو همیشه با منی...
همه جا... همه جا.
در کوچه تنهایی تو را می خوانم
از پشت پنجره های بسته تو را می خوانم
هنگامی که قاصدک می آید با او نام تو را فریاد می زنم
با شاپرکها در آسمان آبی هم صدا می شوم
و با باران نام تو را بر لب جاری می سازم
و فریاد می زنم : به کوچه های قلبم بازگرد
ولی افسوس صدای من یکی پس از دیگری
در لا به لای حرفهایت گم می شود
و باز هم من دوستت دارم ...
وخود را در تو جا می گذارم .
مراقبم باش بی من
تنهایم ...
آینه غربتم را گاه دستمال نمناکی بکش
تا با هم روبه رو سخن بگوییم
و گهگاه به یادم بیاور
که دوست داشتم خنده هایت را
باری ...
با لبان من لبخند بزن .
ما امتداد همیم
جاری باش تا بهشت ...
یه جورایی درگیر عشق این و اون شدی گلم
یه جورایی ورد زبون دیگرون شدی گلم
اگه تقصیر منه پس باید برم رهات کنم
حتی اگه رها نشد قلب و تو سینه بشکنم
خودمو راضی میکنم این دل و ازتو بکنم
اگه بشه سالی یه بار دیگه بهت سر نزنم
قسمت ما جدایی شد
خودت اینو خوب میدونی
دیگه نمیخوام واسه من شعر های غمگین بخونی
نمیشه خاطراتتو از دفترم پاک بکنم
اسمتو از یاد ببرم
یاد تو رو خاک بکنم
من که تموم لحظه هامو به پای تو ریختم عزیزم
من که تقصیری نداشتم
نمیری از تو خاطرم
می توانستم آنقدر عاشقت باشم
که اگر جهان جوابت می کرد
جانم از آن تو باشد
آه اگر هذیان های شبانه ات
مهری نمیزد بر بی مهری ات
و نام گلی را مدام بر زبانت نمی راندی ...
ببخش وبگذر از دلم بزارفراموش بشم
نوری نداشتم واسه تو بهتره خاموش بشم....
منِ بیــچاره مـــدت هــاست کــــسی را مخـــــاطبِ شعـرهایم کــرده ام
کـــه خــــــیلی وقت است غــــــایب اســـــت !
گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران قابل درک نیستم !
حتی عزیزترین کسم را از خودم میرانم !
اما…
در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا بگوید:
میدانم دست خودت نیست! درکت میکنم…
من به قلبم افتخار می کنم ...با آن بازی شد ، زخمی شد ، به آن خیانت شد ،
سوخت و شکست اما به طریقی هنوز کار می کند . . .
یادت هست مادر؟
اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی ؛ تا یک لقمه بیشتر بخورم
یادت هست ؟ شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران میگفتی بخور تا
بزرگ بشی آقا شیره بشی . . . پسرطلا بشی
و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت
بدهم حتی بغض های نترکیده ام…
مردم از تنهایی مادر...آنقدر بزرگ شده ام که دیگر دردهایم را ازتوهم پنهان
می کنم...آنقدر تنهایی وفروبردن دردهایم راتمرین کرده ام که دیگر درد
ودل راهم فراموش کرده ام آخرهربار که لب به گلایه گشوده ام همان
هایی که ادعای محبت داشتند هم گفتند صبرکن...
الان میام...یه لحظه...و بعد از آن من بودم وتنهایی ...ویک دنیا اندوه
بزرگ شدم مادر...با فروبردن لقمه هایی که از دست تو گرفتم باهزاربهانه
وبازی های بچه گانه...بافروبردن غم ها ودرد آرزوهایی که هرگز به آنها
نرسیدم می دانم بزرگ شدنم برایت یک دنیا درد ورنج وسختی داشت مادر
هنوز هم آزارت می دهم...می دانم...اما....اماشاید این آخرین
نوشته هایم باشد مادر...
کاش هیچ وقت بزرگ نشده بودم...کاش هیچ وقت آقاشیره نشده بودم...
کاش بچه بودم نمی دانم مادر...نمیدانم چرااین بار برای تو نوشتم دردهایم
را...انگار بازهم درتمام دنیا کسی به اندازه تو به فکر من نبود...
بچه که بودم هربار که اندکی ازتو دور میشدم سراسیمه به دنبالم
می گشتی وصدایم میکردی... دستانم رامحکم میگرفتی ومیگفتی
ازمن دور نشو...یادت هست مادر؟
ومن بار دیگر قایم می شدم وتو بازهم هراسان وسراسیمه که کجا
هستم....کاش نبودنم این بار مثل بچگی هایم برات سخت وآزار دهنده
نباشد...خسته شدم مادر...دلم راشکستند...دروغ گفتند و با تمام انچه
از انسان بودن داشتم بازی کردند ورفتند...خسته ام مادر باورکن مادر...
باور کن...بدون من هم صبح می شود...شب ها بدون من! ....
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
من..........
دلهره هایم تمامی ندارند...نفس هایم کوتاه شده اند...دست هایم
میلرزند و قدم هایم کند تر من پاهایم تحمل وزنم را ندارند من بی تابم
برای گم کرده ام نمیدانم در کدامین دیار آرامش را گم کردم شاید آن
چشم های آلوده آرامش را از من ربودند.هرچه که بود زندگی را سخت
کرد وپر از غصه نداشتن... نداشتن آنچه که هنوز واقعیتش رانمی دانم.
که هرچه دراین دنیا از آدمها دیده ام دروغ است ونیرنگ مادر هرچه
میخواهند میکنند وشب ها راحت ترازقبل سربه بالین می نهند وفردا روز
از نو...دلی دیگر...بازی دیگر ....و...
عکس هایم راببین مادر...کوچک تر که بودم می خندیدم...خنده هایم
واقعی بود...آخر این همه درد ورنج نداشتم مادر...اما اکنون...
خسته شدم مادر....خسته از هرآنچه که دراین دنیاست...
مادر...کاش نبودنم مانند بودنم برایت رنج به ارمغان نیاورد
گاهی به جایی می رسد
که آدم دست به خودکشی میزند !
نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند
نه ..
قید احساسش را می زند…
خدایا
از خیر اشرف بودن به مخلوقاتت گذشتم
بال هامو بهم برگردون
بهم گفت که دوستم داره بهم گفت منو میخواد
بهم گفت اگه پاش باشه ته حادثه میاد
بهم گفت که نفس هاشم اگه باشم می مونه
بهم گفت شوره بودن رو توی نگاهم میخونه
دروغ گفت....دروغ گفت....
گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه شاید بی غرور…
اما هر وقت گونه هایم خیس می شود
می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…
سلامی دوباره خدمت یکایک دوستان عزیز و گرامی امید وارم در تمام لحظه هایه زندگی سالم و موفق باشین ببخشید یه چند وقتی نبودم یه مشکلی بود نمیتونستم اپ کنم ولی بازم برگشتم با دستی پر دلی پر اگه لایق بدونید میخام شروع کنم میخام هرچی ازم بر میاد انجام بدم با تشکر از شما