دلم مرگ میخواهد خدا

برا خواندن این مطلب به ادامه مراجعه فرمایید 


تو اوج تنهایی های آدم وقتی دلش میخواد یکی باهاش باشه هیچکدومتون نیستید وقتی


هم میایدفقط حرف خودتون رومیزنید ...نمیدونید دل آدم چی میکشه...نمیدونی باتمام


وجودت بخوای وبه چیزی که میخوای نرسی یعنی چی...نمیدونی همش ترس وخجالت


وشرم یه چیزایی رو داشتن یعنی چی...به خدانمیدونی....به امام حسین نمی دونی


...نمیدونید فکرخودکشی هم چه حالی داره چه برسه به انجامش نمیدونید یه


روز کامل توی خیابونهای کثیف وشلوغ تهران راه رفتن وتنهابودن شب یه جایی بیرون از


خونه خوابیدن وهیچکس سراغت رو نگیره حتی تویی که ادعای محبت داری یعنی چی...


درست دو روزکامل از غصه فقط چشمات گریون باشه وحتی وقتی یه لیوان آب میخوری


حالت بهم بخوره یعنی چی...نمیدونید وقتی واقعا تنها باشی یعنی چی...وقتی همه برن


دنبال کارخودشون...زندگیه خودشون...وقتی فقط تنهاباشن ومهمونی نرن درحال تفریح


نباشن تازه یادت بیفتن یعنی چی...وقتی برای پرکردن کمبود وتنهایی خودشون توروبخوان


واینکه چی به سرت میادیعنی چی...اینکه وابسته بشی به یه گوشی موبایل که کی زنگ


میخوره و....یعنی چی...اینکه هربدی بخوان بکنن انگارنه انگاریعنی چی...اینکه اینقدر


تنها باشی وغصه بخوری که هرچی دعامیکنی چرا خدابهت جواب نمیده وبه خیلی چیزها


شک کنی یعنی چی...ادمها فقط به من بدی کردین...چرا ازتون خوبی ندیدم؟...مگه


چیکارتون کرده بودم؟شماهاهمیشه خودتون اومدین وخودتون خون به دلم کردین ورفتین...


آدما خیلی بدین...ازتون نمیگذرم..اگه با خودتون یا عزیزاتون اینجوری میکردم زمین وزمان


روبه هم میدوختید...ولی الان راحت زندگی کنید...چون همیشه دل منه مظلوم


روخون میکنید ومیشکنید...آدمها ازتون نمیگذرم...خدارو نمیدونم... خدایا مگه نگفتی


از آه مظلوم نمیگذری؟مگه نگفتی برای حسین یه قطره اشک بریزید گناهاتون رو


میبخشم وحاجتتون رومی دم؟مگه نگفتی صدای بنده هاتو میشنوی؟خدایا ببین دیگه


تحملم تموم شد...به خدادیگه طاقت ندارم....قلبم میخواد از سینه بزنه بیرون....خدایا دارم


آه میکشم باصدای بلند...از ته ته دلم...باتمام احساسم...با تمام وجودم...خدایا آه میکشم


ازاین همه بدی ....


آه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا



دنیای کوچیکه یه آدم دیگه همه جاش بارونیه...هرچی کمتر بدونی ،کمتر خیس میشی،همونایی که میگن دوستت داریم درست توی تنهایی هات گم میشن...دیگه نیستن...ولی وقتی خودشون تنها باشن هرکاری میکنن برای پر کردن کمبودها وتنهایی هاشون...دل تو  که  مهم نیست...ادما همه چیزو برای خودشون میخوان...خدایا...منکه هیچی از دنیای تو نداشتم...همه شو دادی به دیگران...دردهاشون رو دادی به من...واذیت هاشون رو...ودروغها...امیدوارم حداقل عدالتت شامل حال من بشه...یا یکم محبتت....اگه توهم فراموشم نکرده باشی...اگه توهم محبتت لحظه ای نباشه...اگه...


شک ندارم اگه یه روز نباشم هیچکس...هیچکس نمیپرسه کجام ...پس......


میدونم سخت جون میدم          باورکن اینوفهمیدم


ولی خسته شدم بس که          دلم رنجید وخندیدم




اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد      تاقیامت دل من گریه میخواد




 میخوام حرف بزنم رو راست ، تو این حرفارومی فهمی......


یکی بود یکی نبود...یه شهر بود پر از دود وشلوغی...پر ازآدمای جور واجور...یه روزدم دمای صبح  توی شهریور ماه یه جا تو این شهر شلوغ بین این همه آدم یه پسر کوچولو تویکی از بیمارستانهای شهر به دنیا اومد که ای کاش............


کوچیک که بود همش بازی میکرد وشیطونی...دوستش داشتن...همون موقع هاهم خیلی ازچیزهایی روکه میخواست نداشت...از سلامتی که خدا همون اول با کلی جراحی وبستری شدن توی بیمارستان ازش دریغ کرد تا اسباب بازی گرفته تاچیزهای دیگه ای که توی دل کوچیکش هنوز باقی مونده...گفتم دل کوچیک چون هرچی خودش بزرگ شده اما دلش هنوزم کوچیکه....اندازه دل یه گنجیشگ کوچولو....


 گذشت وگذشت تا اون پسر با خانواده اش از اون شهر رفتن یه جای دیگه...با تمام کوچیکیش فکرمیکرد اینجوری اوضاع بهتره...شرایط جوری بود که باباشون ازشون دور شد...اخه باید بابایی میرفت سرکار...بچه هاموندن ومادرشون...تنها...تویه شهر غریب...مرد خونه شون یازده سال بیشتر نداشت...هنوزم کوچولو بود...


ازهمون اولش تلاش کرد...به خداتلاش کرد...باتمام وجودش...گفت منکه هرچی خواستم نداشتم...بابام زحمت میکشید ولی نتونست بهم بده...من خیلی تلاش میکنم تا بتونم برای بچه خودم هرچی بخواد فراهم کنم...زحمت کشید...برای مادرش کارمیکرد...خریدهای خونه رو تنهایی میرفت...میدونید با اون دستای کوچک پیت های بیست لیتریه نفت رو توی اون سرمای زمستون که هنوز گاز کشی نشده بود جابه جاکردن وبه خونه رسوندن یعنی چی؟میدونی تنهایی با اون سنت ازیه شهربری یه شهر دیگه درس بخونی یعنی چی؟میدونی یه پسر بچه کوچولوی احساساتی بره مدرسه شبانه روزی که شبها پتو رو بکشه سرش از تنهایی گریه کنه توی خوابگاه یعنی چی؟اخه بقیه بچه های اونجا همه باهم هم محل بودن از یه جا اومده بودن واون بازم تنهابود...میدونید اینا چیکارمیکنه با دل آدم؟تمام عشقت رو...تمام محبتت رو...تمام انسانیتت رو جمع میکنی تویه جا به اسم دل...تا خرج طرف مقابلت کنی به جای تمام محبتهایی که ندید....باورمیکنید این فکر یه پسر بچه یازده ساله بود...بازم به فکرخودش نبود...به فکر دیگران بود..!!


 درس خوندن رو هیچوقت رهانکرد...ازاین مدرسه نمونه به اون مدرسه تیزهوشان....همش لوح تقدیر ونمره های عالی...وارد دانشگاه شد...ازهمون اول شروع کرد به کارکردن...اخه دانشگاه هزینه داشت...شهریه هاش زیاد بود...ولی کارکرد....از طراحی روی سرامیک وکاشیکاری وکارهایی که تویی که الان داری این متن رومیخونی به عمرت شاید ندیدی وندونی وبچه ات وخودتو خانوادت خبرنداشته باشید...از طراحی کامپیوتری گرفته تامدیریت واداره کارهای ادارات وسازمانها...


 

شکایت نمیکرد...صداش درنمی اومد...به خدا هیچ شکایتی نکرد...لب از لب باز نکرد وبازم کم نیاورد...تلاش کرد....یه روز تویه یه دفتر نیمه تاریک بادوستش نشسته بودکه یه نفر اومد وگفت میخوام باهاتون کارکنم...باشما...با دانشجوها...خلاصه اون سلام اول رسید به جایی که محبت بوجود بیاد و.....


اما خانواده پسره مخالفت کردن...خیلی جدی....اون پسر خیلی غصه خورد...ریخت توی خودش ولی توروی مادر پدرش نایستاد...لب باز نکرد...شاید طرف مقابلش خیلی غصه خورده وحتی نفرینشم کرد...اما اینجوری بهتر بود...برای هردوشون...ترس از آق والدین...خیلی سخته..... توی این همه سال اون پسر خیلی ضربه خورده بود...خیلی سختی دیده بود...میخوام بهتون بگم اون پسره هم شاید از جنس خیلی از شماها بود...دردهاتون رو خوب میفهمید...تنهایی هاتون رو...باجیب خالی دانشگاه رفتن رو...اینکه نتونی فلان کتاب رو یا وسیله روتهیه کنی...نگران باشی که فردا شهریه دانشگاهم چی میشه...اینکه خدایا نکنه فلان اتفاق بیفته اخه من مشکل پیدامیکنم....پیاده رفتن وبرگشتن مسیر طولانی دانشگاه به خاطر نداشتن....حسرت خوردن زندگی بچه های اونایی که سوادشون از توهم پایین تره ولی....ترس از نداشتن یه تیکه کاغذ به اسم پول...ترس نداشتن یه نفربه اسم پارتی....اینکه خیلی چیزهاروبخوای ونداشته باشی حتی با وجود اینکه با تمام وجودت با گوشت وخون واستخونت از اعماق وجودت براش زحمت بکشی از خدابخوای وبهت ندنش...اینکه یه عده  همه چیز روبرای خودشون بخوان وبه توهیچی نرسه...هیچی از زندگی...


 


خلاصه گذشت تا اینکه یه روز یه دختر سرراه این پسر قرارگرفت...پسره خیلی میترسید...آخه دفعه قبل کلی غصه خورده بود...هنوز فراموش نکرده بود...خیلی سخت بود براش...دختره اینقدر باهاش خوب بود وبهش محبت میکرد تا اینکه...پسره قصه ما دلباخت...بدجوری....فکرمیکرد اینباردیگه خدا میخواد حداقل یه سهم کوچولو از زندگی بهش بده....یه سهم خیلی کوچولو به اسم محبت ...


چنان دلبست که یه بچه شیرخواره به مادرش میبنده...روز وشبش شد خیال بافی ورویا...از زندگی....ازمحبت...از تنها نبودن...آخ که دلش پوسیده بود ازتنهایی وبی کسی این همه سال....چقدر خوشحال بود...تازه از سربازی اومده بود ودنبال یه کارخوب بود ...حالادیگه انگیزه اش دوبرابر شده بود...اخه یه دل مهربون بهش پیوند خورده بود...تازه جون گرفته بود...تازه داشت سرپا میشد که یهو بهش گفتن اون دل مهربون قرارنیست باهات بمونه....اخه مریضه...یه بیماری ترسناک...


خدای من نمیدونید چی میگم ....آیا باورمیکنید اینکه هرشب با ترس ووحشت اینکه الان عشقم چیکارمیکنه؟حالش بد نشده باشه بگذرونید چه حسیه...اینکه همش تمام وجودت از ترس اینکه الان یه خبر بد بهت بدن بی حس بشه یعنی چی؟


 اینکه از ترس دوباره تنها شدن در اتاق روببندی زیر بالشت قایم بشی واشک بریزی درست مثل اون قدیماکه کوچولو بودی یعنی چی؟...همش با حرفای اون دختر درباره اینکه الان بیمارستانه ودارن ازش خون میگیرن ازمایش وعمل و...هر دقیقه مردن وزنده شدن یعنی چی؟...به خدا قلب ادم میخواد از سینه اش دربیاد...هنوزم که هنوزه وقتی اون پسر یادش میاد بعض گلوشو میگیره...اشک توی چشماش پر میشه....


 تااینکه یه روز وقتی با کلی هماهنگی با ذوق وشوق فراوون رفته بود اون دختر روببینه بهش گفتن دیگه هیچوقت نمیتونی ببینیش...از دست دادیش....دیگه سرد شده ونفس نمیکشه...بااون پای زخمی وعلیلش...اشک میریخت ...همه فکرمیکردن از درد بخیه ها گریه میکنه...اما....


آخ که چه بلایی به سر این دله کوچیک وساده اون پسر اومد...تیکه تیکه شد....مرد...آتیش گرفت....اخه چرا؟اونم الان؟درست همین الانکه داشت بلاخره تنهانبودن روباورمیکرد؟بعد ازاین همه دعا....این همه گریه واشک...خدایا اخه چرا؟با خودش گفت خداجون منکه قسمت دادم منو ببری ولی اون باشه...خدا یا من اینقدر دلبسته بودم که حاضر شدم بمیرم ولی تو این رو هم از من دریغ کردی؟خدا یا اخه چقدر باید منو عذاب بدی؟اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟


 اونقدر غصه خورده بود ورنج و درد کشیده بود که با گذشت فقط چند ماه وقتی دوستای قدیمیش می دیدنش باورشون نمی شد این همون پسره چندماه قبل باشه...موهاش ریخته بود...فقط توی چندماه...باور میکنید؟اینکه با رنگ مو سفیدیهای موهات رو از دیگران پنهون کنی....اونقدر گریه کرده بود که حالادیگه چشماشم مشکل پیداکرده بود وعینکی شده بود...اما ازخجالتش یه بار هم ازش استفاده نکرد...حالادیگه به تمام بدبختی هاش لنگ زدن وبی حسی های دم به ساعت پای راستشم اضافه شده بود...


  با یه دل شکسته وداغون که یه دریچه قلبشم حالادیگه توی ازمایشها معلوم بود درست کارنمیکنه....بایه وجود پر از تنش وعصبی وناامید.....ناامید....ناامید...


دیگه نمیدونست چی براش مهمه...درس؟...کار؟....زندگی؟...دیگه خودشم نمیدونست چی میخواد....اخه تاحالاهرچی خواسته بود زندگی بهش نداده بود....به خدا میترسید دیگه چیزی ازخدابخواد...هنوزم نمازشو سروقت میخوند...دعامیکرد...ولی میترسید از آینده ای که براش نامعلوم بود...انگیزه ای برای بودن نداشت...نه کاری که دوست داشت بهش داده بودن...نه عشقش رو...نه زندگیشو....یه روز اونقدر فکروخیال اومد سراغش که دیونه شد....دیونه....یه مشت قرص برداشت ویه جا خورد...شاید وقتی این کارو میکرد فقط به فکراین بود که راحت بشه...خلاص بشه ازاین دنیای نامردی وتنهایی...وقتی داروهاروخورد به خدا خودشم خیلی ترسید....خداجو نکنه اون دنیاهم مثل اینجا باشه...خداجون نکنه بازم تنهابمونم....خداجون توروخدا....نکنه.....


 وقتی چشماشو باز کرد مادرش باچشمای نیمه خیس بالای سرش بود....وقتی سرش روبرگردوند دید خیلی های دیگه هم اونجاهستن...یه وجب اتاق بیمارستان پر از فامیلها بود...!براش عجیب بود...اخه ....اخه قرار نبود اینجا باشه...قرار بود وقتی چشماشو می بنده دیگه برای همیشه راحت بشه...یه بار برای همیشه آروم آروم بخوابه...بدون ترس ازفردا...بدون ترس از نداشته ها وآروزهای برباد رفته اش...ولی....


 اولین باری بود که این همه برای اون جمع شده بودن...ولی چه فایده...چند دقیقه بعد همه شون بازم میرفتن دنبال کارخودشون و....روز از نو..هیچکس نمیپرسید چرا؟؟؟


 تازه فهمیده بود توی بیمارستانه...دکتر اومد توی اتاق  گفت هیچی نیست نگران نباشید مصمویت بوده فردا مرخص میشه ولی خیلی مواظبش باشید ....اینو بایه تحکم گفت وچشم غره ای به اون پسر کرد وباباش رو صداکرد بیرون ورفت...مصمویت؟!!!...خدایا...ببین...اینجاهم کسی نفهمید اون پسر توی دلش چه دردی داشت که میخواست دیگه نباشه...میخواست دیگه نفس نکشه تا بقیه ادما راحت تر زندگی کنن توی این دنیای نامردی ودروغ....ولی....



 خداجون یعنی بازم باید زندگی اجباری رو ادامه بدم؟ آرزو به دل بودن خیلی چیزها...نداشتن اونی که میخوای...تنهایی..بی کسی...یعنی بازم؟؟؟؟؟؟


توی تمام این مدت یه دل دیگه که ازش دور بود بهش کمک میکرد...باهاش حرف میزد...میگفت برات نگرانم...میگفت برام مهمی حتی اگه باورنمیکنی...میگفت من برات هرکاربتونم میکنم...بهت کمک میکنم..میگفت درست میشه....درست میشه....درست میشه...پسره بیچاره اینقدر این رو شنیده بود که دیگه اگه خداهم بشه میگفت درست میشه با ترس وتردید نگاهش میکرد...میترسید...خیلی....از اینکه بازم مجبور باشه کنج اتاقش بشینه...ازاینکه بازم مجبور بشه تحصیلات عالی رو ادامه بده بدون هدف....بدون اینده....ازاینکه بازم همه بهش بگن ماباهاتیم ونباشن....


 درست موقعی که با تمام وجودت بهشون نیاز داری دنبال کارخودشونن...دنبال ترفیع...پول...سرگرمی....زن وبچه ...کار وکاسبی ...دنبال دنیا....اخه توبراشون چه اهمیتی داری؟اونیکه میگفت برات میمیره ودوستت داره بانبودنش اینجوری داغون شده بودی گذاشتت و رفت... تنهات گذاشت به همین سادگی...اون پسره بیچاره رو وابسته کرد...وابسته کرد ویه روز تنهاش گذاشت...اولش اون پسرفکرمیکرد همه اش داستانه تا از هم دورشون کنن یا اصلا همه چیز الکی بوده پیش خودش گفت به خدا من هیچوقت نمیبخشمش ...هیچوقت...ولی کم کم تنهابودن رو باورکرد....با تمام وجودش....الان خیلی وقته از اون روزهامیگذره....از دوباره تنها شدنش و اون پسر هنوزم غصه میخوره...لحظه به لحظه نگاهش به گوشی موبایلشه تا مثل اون چندماه زنگ بخوره واسمی که همیشه توی یادشه اونور خط باشه...


 


این داستان داغون شدن یه ادمه... ادمی که چند شب پیش دکترا بهش گفتن بااین اوضاع به چهل سالگی هم نمیرسی جوون!! خبر ندارن که همین چند وقت پیش چه اتفاقی براش افتاده بود اون پسری که توی همین وبلاگ توی همین کوچه وخیابونها...توی دانشگاه..توی....همه جا سنگ صبور دلهای دیگران بوده واز خودش گذشت برای خیلی ها...خودش موند و دیگران رو راهی کرد...خودش باجیب خالی رفت و اومد ولی به دیگران هرچی میتونست کمک کرد...وفقط نتونست دل دونفرو راضی کنه ومجبور شد با تمام غصه های عالم ازشون جدا بشه واخرهم گفتن ساده واحمقه...آره این روزهاهرکی محبت کنه احمقه....خوب بودن واینکه قصد آزار هیچکس رو نداشته باشی فراموش شده...



 همه میگن درست میشه ....هنوزم درست نشده...اون پسره تنها هنوزم تنهاست...به هیچ کدوم از آرزوهاش نرسیده ...حتی به کوچیکترینشون....اخه هنوزم همه بهش دروغ میگن...همه چیزو مال خودشون میخوان....وقتی بهشون احتیاج داره تنهاش میزارن....هنوزم یه شبهایی درست وقتیکه دیگران دارن میخندن و بودن ونبودن بقیه براشون مهم نیست اونقدر اشک میریزه که دیگه  نفسش بالانمیاد...واین حقیقته...حقیقتی که شاید تلخ ترین چیز توی زندگیه یه آدم میتونه باشه...تنهایی وبی همراه بودن...حقیقتی اونقدر تلخ که میتونه باعث بشه یه ادم دلش نخواد زنده باشه...زندگی براش هیچ جذابیتی نداشته باشه....


 


اون پسر خیلی تنهاست...مثل همیشه...خیلی درد داره....با لحظه لحظه زندگیش غصه میخوره ....هنوز در حق کسایی که بهش بدی کردن...دروغ گفتن...آزارش دادن  آه نکشیده.... اما هنوزم اون پسر با دل کوچیکش به دیگران کمک میکنه....محبت میکنه...ازته دلش....باتمام وجودش....همین چیزی هم که از دل پاره پاره اش باقی مونده خرج میکنه...برای همین آدمهایی که فردا دیگه نمیشناسنت...بازهم تنهات میزان...نمیدونم ولی فکرمیکنم با تمام اعتقادش...باتمام توسلش به خدا وعزیزاش....با تمام ترسش از خدا .....وباتمام تلاشی که برای باقی موندن وادامه دادن کرده...الان دیگه احساس میکنه واقعا داره کم میاره...آره ...کم آوردم....راستی.....


اون پسر منم...



احساس میکنم دیگه دارم واقعا می میرم


مترسک ناز می کند


کلاغ ها فریاد می زنند


و من سکوت می کنم....


این مزرعه ی زندگی من است


خشک و بی نشان


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد