گنجشک

اینم پست ارسالی توسط دوستان که درخواست کردن در اینجا قرار بدم من هم گزاشتم برای خواندن به ادمه مطلب مراجعه کنید 


مدتها بود که گنجشک با خدا هیج سخنی نمی گفت...

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند

 

وخدا هربار به فرشتگان می گفت :

 

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم

 

ویگانه قلبی که دردهایش را درخود نگه می دارد

 

وسرانجام گنجشک روی شاخه ای ازدرختان دنیا نشست.

 

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند .....

 

گنجشک  هیچ  نگفت .....  

 

وخدا لب به سخن گشود و گفت :

 

با من بگو ازآنچه سنگینی سینه توست 

 

گنچشک گفت:لانۀ کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود

 

 وسرپناه بی کسی ام !

 

طوفانت آن را از من گرفت !.....

 

تنها دارایی ام همان لانۀ محقر بود،که آن هم .......!!!  

 

وسنگینی بغض راه برکلامش بست ....سکوتی در عرش

 

طنین انداز شد ....همه فرشتگان سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی.

 

 به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو ازکمین مار

 

پرگشودی.

 

گنجشک، خیره در خدایی خدا مانده بود.

 

خدا گفت : وچه بسیاربلاها که به واسطۀ محبتم

 

از تو دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام برخاستی ...!!!

 

اشک در دیدگان  گنجشک نشسته بود،ناگاه چیزی دردرونش

 

فروریخت. های های گریه هایش ملکوت خدارا پرکرد ....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد