خسته شدم مادر



           ببخش وبگذر از دلم بزارفراموش بشم


                       نوری نداشتم واسه تو بهتره خاموش بشم....


                


 منِ بیــچاره مـــدت هــاست کــــسی را مخـــــاطبِ شعـرهایم کــرده ام


کـــه خــــــیلی وقت است غــــــایب اســـــت !


گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران قابل درک نیستم !


حتی عزیزترین کسم را از خودم میرانم ! 


اما…


در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا بگوید:


میدانم دست خودت نیست!  درکت میکنم…


من به قلبم افتخار می کنم ...با آن بازی شد ، زخمی شد ، به آن خیانت شد ،


سوخت و شکست اما به طریقی هنوز کار می کند . . .  


یادت هست مادر؟


اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی ؛ تا یک لقمه بیشتر بخورم


یادت هست ؟ شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران  میگفتی بخور تا


بزرگ بشی آقا شیره بشی . . . پسرطلا بشی


و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته  باشم قورت


بدهم حتی بغض های نترکیده ام…



مردم از تنهایی مادر...آنقدر بزرگ شده ام که دیگر دردهایم را ازتوهم پنهان


می کنم...آنقدر تنهایی  وفروبردن دردهایم راتمرین کرده ام که دیگر درد


ودل راهم فراموش کرده ام آخرهربار که لب به گلایه گشوده ام همان


هایی که ادعای محبت داشتند هم گفتند صبرکن...


الان میام...یه لحظه...و بعد از آن من بودم وتنهایی ...ویک دنیا اندوه


بزرگ شدم مادر...با فروبردن لقمه هایی که از دست تو گرفتم باهزاربهانه


وبازی های بچه گانه...بافروبردن غم ها ودرد آرزوهایی که هرگز به آنها


نرسیدم می دانم بزرگ شدنم برایت یک دنیا درد ورنج وسختی داشت مادر


هنوز هم آزارت می دهم...می دانم...اما....اماشاید این آخرین


نوشته هایم باشد مادر...


کاش هیچ وقت بزرگ نشده بودم...کاش هیچ وقت آقاشیره نشده بودم...


کاش بچه بودم نمی دانم مادر...نمیدانم چرااین بار برای تو نوشتم دردهایم


را...انگار بازهم درتمام دنیا کسی به اندازه تو به فکر من نبود...




بچه که بودم هربار که اندکی ازتو دور میشدم سراسیمه به دنبالم


می گشتی  وصدایم میکردی... دستانم رامحکم میگرفتی ومیگفتی


ازمن دور نشو...یادت هست مادر؟


ومن بار دیگر قایم می شدم وتو بازهم هراسان وسراسیمه که کجا


هستم....کاش نبودنم این بار مثل بچگی هایم برات سخت وآزار دهنده


نباشد...خسته شدم مادر...دلم راشکستند...دروغ گفتند و با تمام انچه


از انسان بودن داشتم بازی کردند ورفتند...خسته ام مادر باورکن مادر...


باور کن...بدون من هم صبح می شود...شب ها بدون من! ....


این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…


من..........


دلهره هایم تمامی ندارند...نفس هایم کوتاه شده اند...دست هایم


میلرزند و قدم هایم کند تر من پاهایم تحمل وزنم را ندارند من بی تابم


برای گم کرده ام نمیدانم در کدامین دیار آرامش را گم کردم شاید آن


چشم های آلوده آرامش را از من ربودند.هرچه که بود زندگی را سخت


کرد وپر از غصه نداشتن... نداشتن آنچه که هنوز واقعیتش رانمی دانم.


که هرچه دراین دنیا از آدمها دیده ام دروغ است ونیرنگ مادر هرچه


میخواهند میکنند وشب ها راحت ترازقبل سربه بالین می نهند وفردا روز


از نو...دلی دیگر...بازی دیگر ....و...


عکس هایم راببین مادر...کوچک تر که بودم می خندیدم...خنده هایم


واقعی بود...آخر این همه درد ورنج نداشتم مادر...اما اکنون...




خسته شدم مادر....خسته از هرآنچه که دراین دنیاست...


مادر...کاش نبودنم مانند بودنم برایت رنج به ارمغان نیاورد


گاهی به جایی می رسد


که آدم دست به خودکشی میزند !


نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند


نه ..


قید احساسش را می زند…


 


خدایا


از خیر اشرف بودن به مخلوقاتت گذشتم


بال هامو بهم برگردون

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد