-
وقتی دلت گرفته
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:38
وقـتـی دلـت گـرفـتـه وقـتـی غـمـگـیـنـی وقـتـی از زنـدگـی سـیـری " حـواسـتـو خـیـلـی جـمـع کـن " چــون طــعــمــه خــوبــی هــســتــی
-
به سلامتی ایرانسل
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:37
به سلامتی ایرانسل که بهمون یاد داد قبول کردن بعضی از پیشنهاد ها فقط از اعتبارمون کم میکنه
-
نسلی هستیم
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:37
نسلـے هستیم کـﮧ وقتـے حوصلمون سر میره بآ احساسات هم בیگـﮧ بازے میکنیم
-
ای کاش
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:36
ای کــاش یا بـــــــــــودی ، یـــــا از اول نبودی !!! ایـــــن که هســـتی و کنــــارم نیســــتی ... " دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد " بفــــــهم بی انصــــــاف . . . !
-
دوست دارم
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:35
دوستت دارم را هم به من گفت هم به او نمیدانم میخواست خیانت کند یا عدالت ؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:34
خدایا!!!!!! یا خیلی برگدون عقب باخیلی بزن جلو اینجای زندگی دلم خیلی گرفته!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:33
با وحشی ترین حیوون اگه محبت کنی جوابتوبامحبت میدن نمیدونم چرا بعضی از آدما محبت میبینن وحشی میشن
-
مادر مرا ببخش
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:32
مادر " مرا ببخش درد بدنم بهانه بود ! کسی رهایم کرده بود... که صدای بلند گریه ام؛ اشک هایت را در آورد...!!!
-
اخرش چرا اینطوری شد
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:32
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﯾﻪ ﺷﺒﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﺩﻣﺎﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﺱ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺑﺨﻮﺩﺕ ﻣﯿﺎﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯼ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯿﺠﻮﺍﺏ ﺍﺷﮑﺎﺕ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺧﺮﺵ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺷﺪ ...?
-
این اس رسم روزگار
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 20:30
زمستان بود هوا بسیار سرد کلاغ دیگر غذایی نداشت که به جوجه هایش دهد او شروع به کندن تکه های بدن خود کرد و آنها را به جوجه هایش داد تا از گرسنگی نمیرند زمستان تمام شد وکلاغ از شدت درد مرد در این هنگام جوجه هایش گفتند خوب شد مرد خسته شدیم از خوردن غذای تکراری. این است رسم روزگار ...
-
هرگز
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:41
هرگز از بی کسی خویش مرنج هرگز از دوری این راه مگو و ازاین فاصله ها که میان من و توست و هر آنگه که دلت تنگ من است بهترین شعر مرا قاب کن و پیش نگاهت بگذار و بدان که دل من با دل توست.... و همین نزدیکی ست
-
تو را نمی دانم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:41
تو را نمی دانم! اما ... اولین نگاه من به تو نه از سر مهر بود و نه در زیر نور مهتاب! ولی روزگار بارها و بارها نگاه ما را در هم آمیخت تا به تو بیندیشم و این بار... از سر اندیشه و عشق تو را نگریستم! هر چند که همگان این نگاه را خالی از فکر پنداشتند و من هنوز نمیدانم که ابتدا اندیشیدم و سپس عاشق شدم یا در پی عشق به فکر فرو...
-
گریه کردم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:40
گریه کردم ... امشب از تنهایی خود ، زیر باران گریه کردم هم صدا با شعر باران در خیابان گریه کردم از نگاهت دور گشتم ، تا که اشکم را نبینی در دل شب ، عاشقانه ، باز پنهان گریه کردم در خیالم بود یکدم ، بی تو و عشقت نمانم بر مزار این خیالم ، زار و نالان گریه کردم وای ، وقتی یادم آمد ، بی تو خواهم ماند دیگر قدر هر شب بی تو...
-
روزگار........
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:40
روزگار روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون و عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد...
-
خداحافظ
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:39
خداحافظ خداحافظ ای خوب دعا کن برایم دعا کن که فردا پشیمان و پریشان نیایم خداحافظ ای خانه سرد و خالی که دیگر نبینی شب غصه ها و گریه هایم چنان میگریزم از این شهر خاموش که فردا نیابد کسی رد پایم جدا از تو از بغض غربت گرفته گلویم شکسته صدایم خداحافظ اما برات تا همیشه برایم عزیزی عزیزی برایم...
-
همه جا
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:37
هرروز که میگذره عوض این که احساسم نسبت به تو کم بشه بیشتر میشه . هرروز که میگذره بیشتر از دیروز دوستت دارم. با اینکه نیستی با اینکه بیشتر از یکساله ندیدمت... هیچ چیز در من تغییر نکرده... فقط شاید یه کم غمگینتر شده باشم... شاید دستهام سردتر شده باشه... اما تو هنوز هم تو اوجی... همونجایی که بودی... همیشه می مونی... مهم...
-
در کوچه
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:34
در کوچه تنهایی تو را می خوانم از پشت پنجره های بسته تو را می خوانم هنگامی که قاصدک می آید با او نام تو را فریاد می زنم با شاپرکها در آسمان آبی هم صدا می شوم و با باران نام تو را بر لب جاری می سازم و فریاد می زنم : به کوچه های قلبم بازگرد ولی افسوس صدای من یکی پس از دیگری در لا به لای حرفهایت گم می شود و باز هم من...
-
من می روم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:31
من می روم ... وخود را در تو جا می گذارم . مراقبم باش بی من تنهایم ... آینه غربتم را گاه دستمال نمناکی بکش تا با هم روبه رو سخن بگوییم و گهگاه به یادم بیاور که دوست داشتم خنده هایت را باری ... با لبان من لبخند بزن . ما امتداد همیم جاری باش تا بهشت ...
-
لمس کن
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:31
لمس کن کلماتی راکه برایت می نویسم تا بخوانی وبفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد... لمس کن نوشته هایی راکه لمس ناشدنیست وعریان... که ازقلبم برقلم وکاغذ می چکد لمس کن گونه هایم راکه خیس اشک است وپر شیار... لمس کن لحظه هایم را... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم، لمس کن این باتو نبودنها را لمس کن...
-
لمس کن
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:31
لمس کن کلماتی راکه برایت می نویسم تا بخوانی وبفهمی چقدر جایت خالیست... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد... لمس کن نوشته هایی راکه لمس ناشدنیست وعریان... که ازقلبم برقلم وکاغذ می چکد لمس کن گونه هایم راکه خیس اشک است وپر شیار... لمس کن لحظه هایم را... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم، لمس کن این باتو نبودنها را لمس کن...
-
حرف دل...
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:30
یه جورایی درگیر عشق این و اون شدی گلم یه جورایی ورد زبون دیگرون شدی گلم اگه تقصیر منه پس باید برم رهات کنم حتی اگه رها نشد قلب و تو سینه بشکنم خودمو راضی میکنم این دل و ازتو بکنم اگه بشه سالی یه بار دیگه بهت سر نزنم قسمت ما جدایی شد خودت اینو خوب میدونی دیگه نمیخوام واسه من شعر های غمگین بخونی نمیشه خاطراتتو از دفترم...
-
می توانستم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:29
می توانستم آنقدر عاشقت باشم که اگر ج هان جوابت می کرد جانم از آن تو باشد آه اگر هذیان های شبانه ات مهری نمیزد بر بی مهری ات و نام گلی را مدام بر زبانت نمی راندی ...
-
دلم مرگ میخواهد خدا
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:20
برا خواندن این مطلب به ادامه مراجعه فرمایید تو اوج تنهایی های آدم وقتی دلش میخواد یکی باهاش باشه هیچکدومتون نیستید وقتی هم میایدفقط حرف خودتون رومیزنید ...نمیدونید دل آدم چی میکشه...نمیدونی باتمام وجودت بخوای وبه چیزی که میخوای نرسی یعنی چی...نمیدونی همش ترس وخجالت وشرم یه چیزایی رو داشتن یعنی چی...به خدانمیدونی....به...
-
خسته شدم مادر
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:17
ببخش وبگذر از دلم بزارفراموش بشم نوری نداشتم واسه تو بهتره خاموش بشم.... منِ بیــچاره مـــدت هــاست کــــسی را مخـــــاطبِ شعـرهایم کــرده ام کـــه خــــــیلی وقت است غــــــایب اســـــت ! گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران قابل درک نیستم ! حتی عزیزترین کسم را از خودم میرانم ! اما… در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا...
-
دروغ گفت
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:15
بهم گفت که دوستم داره بهم گفت منو میخواد بهم گفت اگه پاش باشه ته حادثه میاد بهم گفت که نفس هاشم اگه باشم می مونه بهم گفت شوره بودن رو توی نگاهم میخونه دروغ گفت....دروغ گفت....
-
گریه شاید
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:14
گریه شاید زبان ضعف باشد شاید کودکانه شاید بی غرور… اما هر وقت گونه هایم خیس می شود می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…
-
سالگر تنهایی هایم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:12
من تمام سعی ام را می کنم تا روی کارهای روزانه ام متمرکز شوم . اما کودک بازیگوش ذهنم ، به سمت دست های تو ، لی لی می کند ! دلم برای سکوت دستهایت تنگ شده است ،برای حرف های شبانه ات با من....آروزهایی که داشتیم.... بی نهایت در این روزهای پراز شلوغ و هیاهو ،دلم برای سکوت دستهایت تنگ شده ؛ عزیز تمام عیار من من هر روز به تو و...
-
من تمام سعی ام را میکنم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:12
من تمام سعی ام را می کنم تا روی کارهای روزانه ام متمرکز شوم . اما کودک بازیگوش ذهنم ، به سمت دست های تو ، لی لی می کند ! دلم برای سکوت دستهایت تنگ شده است ،برای حرف های شبانه ات با من....آروزهایی که داشتیم.... بی نهایت در این روزهای پراز شلوغ و هیاهو ،دلم برای سکوت دستهایت تنگ شده ؛ عزیز تمام عیار من من هر روز به تو و...
-
افسوس میخورم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:11
افسوس می خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو........... بهار می آید ؟...آمدی در سرمای زمستان... به سردی زمستان بودی... به غم انگیزی شبهای تنهایی..... به خشکی برف ...می روی.... بهار می اید ...به نظر معامله خوبی است....امید آن دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند ...چه امید مبهمی...گردش روزگار خطا ندارد .... زمستان هیچ گاه بهار را...
-
دیشب تا صبح
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:09
دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم........لابه لای تمام خاطرات گذشته... تمام خوبهایم را ورق زدم.... لحظه به لحظه اش را رد پایت همه جا جاریست.......اما..... دوباره تکرار داستان همیشگی... !! نبود تو و انتظار من امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودت!!! امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...!! شاید...