خیلی سخته

خیلی سخته 
وقتی جدا شدی از اونی که صادقانه دوستش داشتی 
بشنوی اون موقع که تو از عشقش خواب نداشتی و فکر درست کردن خودت و رسوندنت به ایده آلش بودی 
اون با دوست مشترکت قرار میذاشته و هزاران حرف عاشقانه میزده 
ولی هر روز به یک بهونه ای با تو قهر میکرده که بتونه به اون برسه
افسوس میخورم برای همچین عشقی

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!

یکی بود یکی نبود

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت

اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن

تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید

هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی

مال تو کتاب ها و فیلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

 

توی یه خیابون خلوت و تاریک

داشت واسه خودش راه میرفت که

یه دختری اومد و از کنارش رد شد 

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید 
ادامه مطلب ...

داداشی

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو \"داداشی\" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت\" :متشکرم\" و گونه من رو بوسید .می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط \"داداشی\" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس،خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت : \"متشکرم \" و گونه من رو بوسید.

عصای عشق

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن

نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود


فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و


دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند


شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر


می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق 

دوستم داری ؟

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)

خواستم ولی نتوانستم

اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم. بر روی

سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جای معشوقم گریه کند. چشمانم را باز

بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم. و آخرین خواسته ی من

از شما اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم

ازم پرسید

ازم پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با این که دوست داشتم با تمام
وجودم داد بزنم به خاطر تو، بهش گفتم به خاطر هیچکس. پرسید پس
به خاطر چی زنده هستی؟ با این که دلم داد می زد به خاطر دل تو، با
یه بغض غمگین بهش گفتم به خاطر هیچی. ازش پرسیدم تو به خاطر
چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت
به خاطر کسی که به خاطر هیچ زندست!
 

ای کاش.....

در این دنیا سراب محکوم است به پوچی... پرستو محکوم به کوچ
کردن... شمع محکوم به اشک ریختن... خارها محکوم به تنهایی... روز
محکوم به غروب کردن... شب محکوم به رسیدن... قلب با همه ی پاکی
و صداقتش محکوم به دوست داشتن و چه محکومیتی شیرین تر و
دلپذیرتر از این است؟ اما ای کاش همه ی این محکومیتها زیبا را می
پذیرفتند. ای کاش...
 

عشق مثل اب میمونه

عشق مثل آب میمونه که میتونی اونو تو دستت قایمش کنی. آخرش یه
روز دستاتو باز می کنی میبینی نیست قطره قطره چکیده بی اینکه تو
بفهمی اما دستت پر از خاطرست...
 

چون دوست دارم

بهش گفتم چون دوستم داری بهم نیاز داری یا چون بهم نیاز داری

دوستم داری؟ بعد از سکوتش خندید و گفت جمله ی قشنگیه! ولی...

چرا هیچوقت به جمله ی قشنگم پاسخ نداد؟ اما... اگه اون یه روزی این

سوال رو ازم می پرسید بهش می گفتم: چون دوست دارم بی نیازترین

آدم شهره زمینم...

 

دوست دارم

دوست دارم نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد... دوست دارم نه

به اندازه ی برف چون یه روز آب میشه... دوست دارم نه به اندازه ی گل

چون یه روز پژمرده میشه... دوست دارم به اندازه ی دنیا چون هیچوقت

تموم نمیشه

 

فقط نگاهم میکرد

نگاهم کرد و پنداشتم دوستم دارد. نگاهم کرد، در نگاهش هزاران شوق
عشق را خواندم. نگاهم کرد، دل به او بستم. نگاهم کرد، اما بعد ها
فهمیدم که فقط نگاهم می کرد!
 
 

موقعی که ......

موقعی که می خواستمت می ترسیدم نگات کنم، موقعی که نگات
کردم ترسیدم باهات حرف بزنم، موفعی که باهات حرف زدم ترسیدم
نازت کنم، موقعی که نازت کردم ترسیدم عاشقت بشم، حالا که
عاشقت شدم می ترسم از دستت بدم

کاش امتحانش نمیکردم

به من می گفت: انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر، میمیرم... باورم
نمی شد... فقط یک امتحان ساده به او گفتم بمیر... سال هاست در
تنهایی پژمرده ام... کاش امتحانش نمی کردم...
 

کاش میشد

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد. کاش می
شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد. کاش می شد با دو
چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد. کاش می شد با پری از برگ
یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد...
 

اون لحظه که گفتی

اون لحظه که گفتی یکی بهتر از تورو پیدا کردم،‌ یاد اون روزایی افتادم که
به صدتا بهتر از تو گفتم من بهترینو دارم...
 

اگه دستات مال من بود

اگه دستات مال من بود  چشم ازت بر نمی داشتم

روی دستای قشنگت  گلای بوسه می کاشتم

خیره می موندم به چشمات  از کنارت نمی رفتم.....عطر تو اینجا می پیچید  تو هوات جون می گرفتم

اگه دستات مال من بود  دل تو سینه یخ نمی بست

پر می زد برای دستات  قفس سینه رو می شکست

دیگه تنها نمی موندم  دل می دادم من به رویات......پر پرواز دلم بود  دستای از جنس دریات

اگه دستات مال من بود  این شبا سحر نمی شد

تا سحر رویا می ساختیم  رویامون پرپر نمی شد

تو ازون وقتی که رفتی  غم نشته تو نگاهم.....حس دنیارو ندارم  بیتو سرد و بی پناهم

اگه دستات مال من بود  غربتو نمی شناختم

سر پناه امن من بود  با دستات خونه می ساختم

دستای نوازشت نیست  خالیه جای نفسهات.....دستمو روزی هزار بار  میذارم جای قدمهات

اگه دستات مال من بود  دلمو هدیه می دادم

اما دستات مال من نیست  شمعی تنها روبه بادم

اگه دستات مال من بود  توی حسرت نمی مردم

اما دستات مال من نیست  تن به سایه ها سپردم

داستــــان زیــــبای ازیتـــــا و بـــــهزاد

برایه خواندن این داستان هم به ادامه مطلب مراجعه کنید نظر یادتون نره 

ادامه مطلب ...

سلام بر همه

سلام دوستان خوش آمدید...

هدف از ساخت این وبلاگ همدردی با همه عاشقانی بوده که به نحوی در

عشقشون شکست خوردن..این وبلاگ برای عزیزان این امکان را فراهم می

کنه تا با قرار دادن داستان های غمگین عاشقانه و واقعی خودشون بتونن

کمی از بار غمشونو کم کنن..

اگه شما هم داستانی از عشقتون دارین میتونین از دو راه داستانتون رو واسم بفرستین..

۱-داستانتون رو تو قسمت نظرات بنویسید و بصورت خصوصی واسم ارسال کنید.

۲-از طریق ایمیل داستانتون رو برام بنویسید آدرس ایمیلم رو نوشتم .
gilani.shervin@yahoo.com

سحر و محمد

برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید 

ادامه مطلب ...