دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن
نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود
فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و
دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند
شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر
می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق
اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم. بر روی
سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جای معشوقم گریه کند. چشمانم را باز
بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم. و آخرین خواسته ی من
از شما اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم
بهش گفتم چون دوستم داری بهم نیاز داری یا چون بهم نیاز داری
دوستم داری؟ بعد از سکوتش خندید و گفت جمله ی قشنگیه! ولی...
چرا هیچوقت به جمله ی قشنگم پاسخ نداد؟ اما... اگه اون یه روزی این
سوال رو ازم می پرسید بهش می گفتم: چون دوست دارم بی نیازترین
آدم شهره زمینم...
دوست دارم نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد... دوست دارم نه
به اندازه ی برف چون یه روز آب میشه... دوست دارم نه به اندازه ی گل
چون یه روز پژمرده میشه... دوست دارم به اندازه ی دنیا چون هیچوقت
تموم نمیشه
برایه خواندن این داستان هم به ادامه مطلب مراجعه کنید نظر یادتون نره