-
عاشق نشدی....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:57
پیداست هنوز شقایق نشدی زندانی زندان دقایق نشدی وقتی که مرا از دل خود می رانی یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با درد موافق شده است عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است
-
خدا جون...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:53
خدا جون ... چرا اینطوری شدم .. فکر می کنم دارم اشتباه می کنم ... خدایا دیشب همه ی زندگیمو سپردم به خودت .... از این به هبعد دیگه هر چی تو بخوای ... فقط تو با من باش ...
-
چه زود میگذرد....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:51
چه زود میگذرد لحظه هایمان باهم / دقیقه های خوش و آشناییمان باهم / تو رفتی و من این را به چشم خود دیدم / میان فاصله ی ردپایمان باهم / تمام فکر مرا این سوال پر میکند که آیا / فرق میکند خدایمان باهم ؟ / قبول کن پس از آن روز و آخرین دیدار / کمی عوض شده حال و هوایمان باهم / برای اینکه بفهمی چه میکشم ای کاش / عوض شود دو سه...
-
ببخش....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:51
ببخش منو که باعث عذاب وجدانت شدم ببخش منو که بچگی کردم و خواهانت شدم ببخش که التماس من می لرزونه دل تو رو ببخش که میخوام بدونم هر لحظه ای حال تو رو تو رو خدا ببخش اگه غرورم و جا می ذارم وقتی که اسم تو میاد رو همه چی پا میذارم عزیز من ببخش اگه فراموشت نمی کنم ببخش که تو خیالمم حتی بوست نمی کنم ببخش که نیمه های شب فاصله...
-
آن روزها....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:36
آن روزها با پرندگان آسمانی هم آوا بودم آن روزها از وجود آب و خاک و باران لذت میبردم آن روزها از ماهی درون آب میترسیدم اما باز هم دوستش داشتم آن روزها از هستی خودم ،از اعماق قلبم شاد بودم اما این روزا از این و آن میشنوم نام آن احساس بی نظیر و حال خوش آن روزها، خوشبختی بوده است..........
-
باران.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:36
امروز هم مانند روزهای دیگر!صبحگاه حال دگرگونی داشتم نمیدانستم چه میخواهم لحظه ای حتی وجود خودم را فراموش کرده بودم.مانند کبوتری که گلویش را گرفته اند دست و پا میزدم!دنبال چیزی میگشتم اما نمیتوانستم گمشده ام را پیدا کنم؟؟؟؟برای آرامشم اندکی بر روی پله های خیس نشستم ،باران بهاری صورت گر گرفته ام را به آرامی نوازش داد....
-
بیداری.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:35
این روزها احساس میکنم حیوانی درنده با تمام توان در پی جسم ویران شده ی من در حال دویدن است!صبح که می آید با آرزوی اینکه شاید امروز دیگر آن حس ناآشنا را حس نکنم بیدار میشم اما چه سود هر لحظه هر دم نزدیک شدنش را احساس میکنم بیمی از این ندارم که مرا از بین ببرد یا نابود کند.اما از انتظار میترسم از اینکه منتظر آمدنش باشم...
-
خاطرات....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:34
اای کاش کودک بودم تا بزرگ ترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار های خانه ی پدری ام بود.ای کاش میتوانستم فقط به اندازه ی چند نفس به گذشته ام برگردم تا با همان احساس پاک کودکی آن هم برای یکبار از ته دل میخندیدم نه اینکه برای آرامش دیگران تبسمی تلخ بر لب داشته باشم .کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و غم ،با محبت مادرم همه...
-
غربت.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:33
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو مینویسم در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابان غربت را پیدا کن و وارده کوچه پس کوچه های تنهایی شو کلبه غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کناره مرداب ارزوهای رنگی ام در کلبه ای را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن مرا میابی
-
گاهی دلم میخواهد
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:30
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم! ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود!درست می شود! اگر هم نشد به جهنم... تمام می شود... بالاخره تمام می شود...!!!
-
خیلی دوسم داشت...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:29
خیلی دوسم داشت، از چشمهاش می تونستم بفمم که متفاوت دوسم داره، همیشه براش بودم، هر وقت دلش می گرفت تلفن رو بر می داشت و بهم زنگ می زد، کلی غر می زد، می شنیدم و سعی می کردم حالش رو خوب کنم، همیشه نگرانش بودم،
-
قطارمیرود.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:28
قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............ و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!
-
دل عاشق...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:27
می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟ دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است . دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه . فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟ میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر...
-
رهایم نکنی....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:26
با تو پیدا شده ام خسته ی راهم نکنی مست و شیدا شده ام باز تو زارم نکنی گوش کن چشم مرا زاغه من چوب بزن ! باز این چشم مرا چشم براهت نکنی تازه همراه تو و موج نگاهت شده ام باز یک عمر مرا روزه ی نامت نکنی همچو کابوس به چشمان توام خیره شدم باز با چشم ترت غرق گناهم نکنی باریا این رمضان نیز برفت ای خدا ماه که شد باز رهایم نکنی
-
تقدیر
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:23
چه شبها و چه روزایی بیادت من دعا کردم شدم مدهوش در یادت تو را با خود صدا کردم کمی می خوردم و گاهی دو صد دود و دمان کردم من آن راهی که رفتم را دوباره باز گو کردم گهی خوشحال از بودن گهی غمدار از این کردار گهی بی خود ز خود بودن گهی با خود صفا کردم نمیدانم چه تقدیریست کجایش اشتباه کردم محبت کردم و آخر جدایی دست و پا کردم !
-
دلدار....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:22
عاقبت دستم به دامانت رسید روح من خود را در آغوش تو دید عاقبت صبرم جوابی خوش گرفت این سر شوریده ام آری به سامانش رسید شادی و رقص طرب شد کار من مرحبا جانم با جانانش رسید روزگارم خوش شد و مهرش دلم را کرده پر مهر افزون گشته و صوفی به قارونش رسید ساز و سورنا سر دهید ای مطربان غوغا کنید این دل پوسیده ام آری به دلدارش رسید
-
خداحافظ....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:19
خداحافظ... آخرین کلامی که از تو شنیدم و باز قصهی تلخ جاده و آن راه بلند... که تو را از خلوت من می ربود آسمان می گریست شیشه ها می گریستند و من مبهوت رفتنت در پس شیشه های مه آلود بغض دردناکم را بلعیدم دیوانه وار خندیدم و تو را بدرقه کردم
-
دلم تنگ است....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:18
ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم تا بگویم که، من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا ابد غم شبهایم را تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را ، قانون دنیا “تنهایی” من است و “تنهایی” من قانون عشق است و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست...
-
انتها......
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:18
:(( راحت همه چی به آخر می رسد .. تو هنوز در قطاری و می روی ریل اما خیلی وقت است تمام شده ..
-
من حالم برای تاب اوردن خوب نیست.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 13:43
دست از دستت که می کشم حسرت همین روزهای کذایی در دلم تاب می خورند آینده چیزی نیست که بشود پنهان اش کرد ! باید از همین جا شعر را قیچی بزنم هفته ها و ماه ها و سالها را رد کنم بدوزم به یک سطر مانده به آخر .. من حالم برای تاب آوردن خوب نیست .
-
وجود تو ....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 13:36
زندگی یعنی همین امروز همین حالا یعنی در آغوشت تا همیشه تا فردا زندگی یعنی نگاه تو کوک کردن قلبم با صدای تو دل دادن به آهنگ دل پاکت سرور و عشق در فضایی ساکت زندگی یعنی همین دم که از دلتنگم می دانی از این حسم عشق را می خوانی زندگی یعنی داشتن قلب پرستو در این وادی پست و ناهنجار تو در تو
-
بی تو .....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 13:35
عاشقانه هایم را سرودم و تو هرگز نخواندی و نخواهی خواند... اینجا شب من طولانی است... باور کرده ام دیگر بی تو حتی آسمان هم آبی نیست...
-
اینجا زمین است.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 13:34
اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است! اینجا گم که مى شوى به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند چه سخت است در جمع بودن، ولی در گوشه ای تنها نشستن، به چشم دیگران چون کوه بودن، ولی در خود به آرامی شکستن
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:56
به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده و در آخر به سلامتیه دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین…. چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم ! . . . (به سلامتی تو)
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:55
به سلامتی دوست خوبی کهمثل خط سفید وسط جاده است, تکه تکه میشه ولی بازم پا به پات میاد
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:55
سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن که شبیه باباهاشون بشن نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:54
بسلامتیه اون پسری که خواست آدم بشه ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت همیشه پای یک زن در میان است !
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:53
سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:53
سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن ! آخرشم دق میدن مارو !
-
♥♥♥سلامتی♥♥♥
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 19:52
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .