-
سلامی دوباره
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:08
سلامی دوباره خدمت یکایک دوستان عزیز و گرامی امید وارم در تمام لحظه هایه زندگی سالم و موفق باشین ببخشید یه چند وقتی نبودم یه مشکلی بود نمیتونستم اپ کنم ولی بازم برگشتم با دستی پر دلی پر اگه لایق بدونید میخام شروع کنم میخام هرچی ازم بر میاد انجام بدم با تشکر از شما
-
خداحافظ
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 21:57
من میرم.میرم که رفته باشم.میرم تا یه دنیای جدیدی واسه خودم بسازم.میرم تا وقتی بر میگردم هر کسی بهم توهین نکنه دلگیرم از این دنیا ازتک تک ادماش.که در باره ی هر کسی به راحتی قضاوت میکنند.توهین میکنن.دل میشکنن.به همین راحتی. من میرم واسه یه مدت.ولی برمیگردم.خیلی زود منتظرم باشید..... شروین
-
خدابااااااااااااااا
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:39
حالم خیلی بده بدتر از همیشه رسیدم به آخر خط راهی جزء رفتن برام باقی نمونده اما چطوری باید برم راه رفتنش بلد نیستم بلد نیستم چطوری خودمو خلاص کنم که به آرامش ابدی برسم بارها خودکشی کردم اما نتیجه نگرفتم خدا چی میخوای از تو جونم چرا ولم نمی کنی به خودت قسم دیگه چیزی ازم نمونده بخوای بگیری فقط یه نفس برام باقی گذاشتی...
-
تا لحظه آخر
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:38
در آن هنگام ،که می گردد نفس در سینه ها خاموش، نمی خواهم کسی از مردن من با خبر گردد، نمی خواهم پدر برهم نهد چشمان بازم را، نمی خواهم که مادر سختی جان کندنم بیند، ولی ای دوست اگر روزی رفیقی مهربان آمد، زتو پرسید فلانی کو...؟؟ بگو در سنگر ناکامی و حسرت بسی جان داد ولی تا لحظه آخر چنین می گفت : امید من ا...بود
-
خدا ازت شاکیم
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:37
دلم خیلی گرفته. انگار این دنیا فقط برای من درد و تنهایی داره. چرا کسی فریاد تنهایی منو نمی شنوه؟ چرا کسی گوش نمی ده؟ انگار همه ازم خسته شدن. منم از همشون خسته شدم. هیشکی به من گوش نمی ده. همه فقط از کنارم ساده می گذرن و فریادمو نمی شنون. آره خدا! اومدم اینجا صدات کنم. اومدم ازت شکایت کنم. تو هم منو تنها گذاشتی. پس چرا...
-
قلبم چرا گرفته ...
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:35
امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته با هق هق ستاره بغض هوا گرفته . از گریه های باران فهمیده ام من امشب از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته . از من نپرس هرگز با این همه خوشی ها شعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته . ما انتهای یک درد ما انتهای دوری از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته ...
-
دلی گرفته
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:35
خدایا ...کجایی؟!...یا تو ازم دلگیری و دوری میکنی یا من ترکت کردم و بیخیالت شدم ....هر چی که هست بیخیال ... .معذرت ...العفو ... .بشتاب به من..پناهم بده یا ......! این روزها حس میکنم کمرم زیر بار این همه مشکل و بلا و نکبت داره خم میشه ...داره که نه! خم شده ... به ظرفیتم نگاه نکردی..... نمیتونم قد راست کنم زیر بار این...
-
اشتبـــاه مــن ایـن بــود ....
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:34
هــر جــا رنــجیدم ، لبــخند زدمـ .... فــکر کــردند درد نــدارد ، سنــگین تر زدنــد ضــربه هارا
-
لطفا متن زیر را به دقت بخونین.حس میکنم که شده حال و روز ما.
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:19
یه روز موشی تله موشی در خانه دید به مرغ و گاو و گوسفند خبر داد. همه گفتند تله ی موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد. ماری در تله افتاد و زن خانه را گزید. از مرغ برایش سوپ درست کردند. گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو را برای مجلس ختم کشتند و در تمام این مدت: موش از سوراخ خانه می نگریست ...
-
عجب دنیایی شده...
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 19:17
آدما خیلی نسبت به هم بی تفاوت شدند دیگه هیچ ارزشی واسه هم قائل نیستند... نمیدونم چرا؟ گلایه ندارم ولی قلبا دلگیرم خیلیا میگن چرا انقدر ساکتی چرا یه غمی توی چشاته چرا به کسی نزدیک نمیشی... حرفی واسه گفتن ندارم وقتی که میدونم همه به فکر خودشونند جالبه که خیلیا هم فکر میکنند به نفع دیگری دارند از خودشون میگذرند... وقتی...
-
عطر....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:16
هیچی… مثل یک عطر اشنا عمق فاجعه رو نمی کوبه تو مغزت…!!!
-
هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:14
گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت که تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد که وقتی تو اوج تنهایی هستی با چشماش بهت بگه : هستم تا ته تهش! هستی؟؟؟
-
خیالت تخت........
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:12
مدام گفتی خیالت تخت من وفادارم و من چه ساده لوحانه خیالم را تختی کردم برای عشق بازی تو با دیگری…
-
میوه ممنوعه.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:11
خدایا میوه ی ممنوعه ی این زمین خاکی روی کدام درخت در انتظار دندان های حریص من است؟ هوس کرده ام از زمین اخراجم کنی!
-
خوش به حال.......
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:08
خوش به حال باد گونه هایت را لمس می کند و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد! کاش مرا باد می آفریدند تو را برگ درختی خلق می کردند؛ عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟! در هم می پیچند و عاشق تر می شوند…
-
خوش به حال.......
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:08
خوش به حال باد گونه هایت را لمس می کند و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد! کاش مرا باد می آفریدند تو را برگ درختی خلق می کردند؛ عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟! در هم می پیچند و عاشق تر می شوند…
-
خوش به حال.......
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:08
خوش به حال باد گونه هایت را لمس می کند و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد! کاش مرا باد می آفریدند تو را برگ درختی خلق می کردند؛ عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟! در هم می پیچند و عاشق تر می شوند…
-
منو تو...........
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:07
به تو می اندیشم به تو و تندی طوفان نگاهت بر من به خود و عشق عمیقت در تن به تو و خاطره ها… که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم…!!
-
اشک....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:05
بی حس شده ام از درد ! از بغــض ! فقط گاهـی خـط ِ اشکی …میسـوزانـد صـورتـم را
-
زخم هایم.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:05
شـبــهـــا زیــــر دوش آب ســــــــرد رهــــا میکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــایــم را در حالی که هــــمــــه میگویند : خــوش به حـــالــَــش … چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد.
-
اسمان......
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:04
سر به هوا نیستم امــــــــــــا همیشه چشم به آسمان دارم حال عجیبی ست دیدن همان آسمان که “شاید “تــــــــــــو دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای…!!!!
-
احساس من....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:04
آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛ از خــــودش .. از عشـــق کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یــــخ بستــه ام! آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد لیـــز می خوریــد…
-
وابسته....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:03
می آیی… در “وا” میشود… میروی… در “بسته” میشود… میبینی!!! حتی در هم “وابسته” میشود.
-
هیــــــــــــس....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:02
هیــــــــــــــــــــــــــس! ساکت! یه کف مرتب به افتخارش …! چه با احساس منو گذاشت و رفت …
-
بغضــــــ...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:02
خندیدن؛ خوب است، قهقهه؛ عالی است !!! گریه آدم را آرام می کند… اما …… لعنتـــــــــــ به بغـــــــــــــــض … !!!
-
فراموشی....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:01
ثانیه ها،روزها،ماهها،حقیرتراز انند که.... بهانه ای برای از یاد بردنت باشند.....
-
اشفته بازار...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:00
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست...
-
بخاطر تو.....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 15:00
به خاطر روی زیبای تو بود که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ کس را در هم نفشردم به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم به خاطر صدای دلنشین تو بود...
-
خسته شدمــــ....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:58
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به...
-
جدایی....
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 14:57
جدایی درد بی درمان عشق است جدایی حرف بی پایان عشق است جدایی قصه های تلخ دارد جدایی ناله های سخت دارد جدایی شاه بی پایان عشق است جدایی راز بی پایان عشق است جدایی گریه وفریاد دارد جدایی مرگ دارد درد دارد خدایا دور کن درد جدایی که بی زارم دگر از اشنایی