دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاهی آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا درموج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب خواب پریشانی ست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
خدا جون ... چرا اینطوری شدم .. فکر می کنم دارم اشتباه می کنم ... خدایا دیشب همه ی زندگیمو سپردم به خودت .... از این به هبعد دیگه هر چی تو بخوای ... فقط تو با من باش ...
آن روزها با پرندگان آسمانی هم آوا بودم
آن روزها از وجود آب و خاک و باران لذت میبردم
آن روزها از ماهی درون آب میترسیدم اما باز هم دوستش داشتم
آن روزها از هستی خودم ،از اعماق قلبم شاد بودم
اما این روزا از این و آن میشنوم نام آن احساس بی نظیر و حال خوش آن روزها، خوشبختی بوده است..........
امروز هم مانند روزهای دیگر!صبحگاه حال دگرگونی داشتم نمیدانستم چه میخواهم لحظه ای حتی وجود خودم را فراموش کرده بودم.مانند کبوتری که گلویش را گرفته اند دست و پا میزدم!دنبال چیزی میگشتم اما نمیتوانستم گمشده ام را پیدا کنم؟؟؟؟برای آرامشم اندکی بر روی پله های خیس نشستم ،باران بهاری صورت گر گرفته ام را به آرامی نوازش داد. حالم بهتر شده بود اندکی که از زمان گذشت دریافتم گمشده ام چه بوده !من به دنبال قطعه ی گمشده ی روحم بودم !!!به شدت خسته ام ،خسته از لحظاتی که در خواب و بیداری می گذرانم حال خود را نمیفهمم!!!
این روزها احساس میکنم حیوانی درنده با تمام توان در پی جسم ویران شده ی من در حال دویدن است!صبح که می آید با آرزوی اینکه شاید امروز دیگر آن حس ناآشنا را حس نکنم بیدار میشم اما چه سود هر لحظه هر دم نزدیک شدنش را احساس میکنم بیمی از این ندارم که مرا از بین ببرد یا نابود کند.اما از انتظار میترسم از اینکه منتظر آمدنش باشم در هراسم.هر لحظه خراشیدن روحم به وسیله ی خنجری سمی را حس میکنم اما دریغ از اثر!دلتنگی چون افعی گرسنه ای روح بیمار مرا می آزارد اما برای چه؟باز هم کاری نمیشود کرد فقط باید منتظر بمانم همان چیزی که از بودنش همیشه در هراسم.........
اای کاش کودک بودم تا بزرگ ترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار های خانه ی
پدری ام بود.ای کاش میتوانستم فقط به اندازه ی چند نفس به گذشته ام برگردم تا با
همان احساس پاک کودکی آن هم برای یکبار از ته دل میخندیدم نه اینکه برای آرامش
دیگران تبسمی تلخ بر لب داشته باشم .کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و غم ،با
محبت مادرم همه چیز را فراموش میکردم و در آغوش شیرینش خوابی آرام را فقط برای
لحظه ای تجربه میکردم .اما افسوس که دیگر نه من کودکم و نه خاطرات شیرینم را
میتوانم تجربه کنم!افقط میتوانم بگویم یادش بخیر............
ااینارو مینویسم تا شاید یکم اروم بشم .ازنوشتن خاطرات بچگیم احساس ارامش میکنم.من عاشق دنیای کودکی ام... از دنیای ادم بزرگا نفرت دارم....
من نشانی از تو ندارم
اما نشانی ام را برای تو مینویسم
در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی
قدم بگذار
خیابان غربت را پیدا کن و وارده
کوچه پس کوچه های تنهایی شو
کلبه غریبی ام را پیدا کن
کنار بید مجنون خزان زده و کناره مرداب
ارزوهای رنگی ام
در کلبه ای را باز کن
و به سراغ بغض خیس پنجره برو
حریر غمش را کنار بزن مرا میابی
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
خیلی دوسم داشت،
از چشمهاش می تونستم بفمم که متفاوت دوسم داره،
همیشه براش بودم،
هر وقت دلش می گرفت تلفن رو بر می داشت و بهم زنگ می زد،
کلی غر می زد،
می شنیدم و سعی می کردم حالش رو خوب کنم،
همیشه نگرانش بودم،
قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!
می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.
خداحافظ...
آخرین کلامی که از تو شنیدم
و باز قصهی تلخ جاده و آن راه بلند...
که تو را از خلوت من می ربود
آسمان می گریست
شیشه ها می گریستند
و من مبهوت رفتنت
در پس شیشه های مه آلود
بغض دردناکم را بلعیدم
دیوانه وار خندیدم
و تو را بدرقه کردم
ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند
ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم تا بگویم که،
من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا ابد غم شبهایم را
تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را ،
قانون دنیا “تنهایی” من است
و “تنهایی” من قانون عشق است
و عشق ارمغان دلدادگیست
و این سرنوشت سادگیست...