بیداری.....


این روزها احساس میکنم حیوانی درنده با تمام توان در پی جسم ویران شده ی من در حال دویدن است!صبح که می آید با آرزوی اینکه شاید امروز دیگر آن حس ناآشنا را حس نکنم بیدار میشم اما چه  سود هر لحظه هر دم نزدیک شدنش را احساس میکنم بیمی از این ندارم که مرا از بین ببرد یا نابود کند.اما از انتظار میترسم از اینکه منتظر آمدنش باشم در هراسم.هر لحظه خراشیدن روحم به وسیله ی خنجری سمی را حس میکنم اما دریغ از اثر!دلتنگی چون افعی گرسنه ای روح  بیمار مرا می آزارد اما برای چه؟باز هم کاری نمیشود کرد فقط باید منتظر بمانم همان چیزی که از بودنش همیشه در هراسم.........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد