داستان زیبای حدیث و میلاد

برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید نظر فراموش نشه 

سلام وقتی اومدم اینجا و داستان های بچه ها رو خوندم تصمیم گرفتم منم داستان زندگیمو واسه

بچه ها تعریف کنم اینجوری یه درد و دل هم کردم خواهش میکنم داستانم رو بخونین حالا

اصلی ترین اتفاق توی زندگیم رو واستون تعریف میکنم من اسمم حدیثه تا وقتی که دبیرستان

بودم انگار تو این دنیا نبودم تو حال و هوای شیطنت و بازی گوشی و خوش گذرونی به عشق

واقعی اعتقاد نداشتم و هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم عاشق کسی بشم و خودم رو در گیر

رابطه با پسرا نمیکردم به این دلیل که بابای من یه بابای فوق العاده ادم بد اخلاقیه و خیلی رو

این رابطه ها حساسه من سه تا خواهر از خودم بزرگ تر دارم و یکی از خودم کوچیکتر

خواهرای بزرگ ترم همه عاشق شدن و ازدواج کردن ولی چه ازدواج کردنی از اونجا که

بابای من خیلی بد اخلاقه و رفتار خوبی نداره با اینجور ازدواج ها مخالفه من کوچیک بودم که

خواهرام ازدواج کردن ولی نه اونقدر که هیچی حالیم نباشه . خیلی سختی کشیدن خیلی کتک

خوردن خیلی از طرف بابام بی همایت شدن خیلی خیلی وقتی اون صحنه ها یادم میاد مو به

تنم سیخ میشه شاید به خاطر رفتارای بد بابام بود که اونا میخواستن تو سن مکم 18 .19 سالگی

ازدواج کنن که که از این همه رنج کشیدن خلاص بشن. بالاخره با هر بدبختی که بود ازدواج

کردن بدون اینکه بابام همایتشون کنه یکی از خواهرام ازدواجش ناکام شد و اون یکی

خوشبختانه زندگی خوبی داره که ثمره اش یه دو قولو پسره.... این گذشت و من بزرگ شدم با

این تصویری که از بابام تو ذهنم داشتم نمیخواستم عاشق بشم و ازدواج کنم چون دوست نداشتم

زیر مشت و لگد بابام له بشم همیشه هم سعی کردم یه دختری باشم که کسی بهم ایراد نگیره

مامانم همیشه بهم میگفت حدیث تو یه کاری کن مثل خواهرات نشی منم اینو همیشه تو ذهنم

داشتم. اگه هم با کسی رابطه برقرار میکردم میزاشتم در حد همون دوستی بمونه من دبیرستانم

رو تموم کردو و یک سال هم کنکور ندادم گزاشتم واسه سال بعد پارسال بابام بیماری قلبی

گرفت که مجبور شد قلبش رو عمل کنه چند ماه گذشت و بابام هرماه واسه چکاپ به تهران

میرفت اینم بگم که خواهر کوچیکم با دو سال اختلاف سنی قبل لز بیماری قلبی بابام ازدواج

کرد. تو این وقتایی که بابام با مامانم به تهران پیش دکتر میرفتن منم میرفتم خونه خواهر بزرگم

که با خواهر زاده هام هم سن و سالیم. تا وقتی اونجا بودم با خواهر زاده ام که اسمش نیلوفر

بود هر روز غروبا میرفتیم بیرون گردش یکی از این شبا که بیرون بودیم و به طرف خونه

حرکت میکردیم دوتا پسر دنبالمون افتاده بودن که اصرار پشت اصرار که با من آشنا بشن منم

خوشم نمیومد تو خیابون کسی دنبالم بیوفته خیلی حرص میخوردم جوابشو ندادم و خودم رو

میزدم به اون راه ولی نیلوفر شیطونی میکرد و اونارو تحریک میکرد که به راهشون ادامه بدن

همینطور که من سرم رو پایین انداخته بودم و راه میرفنم نیلوفر با اونا هم صحبت میشد و چرتو

پرت میگفت منم اخمام و تو هم کردم واز کنار دیوار راه میرفتم آدمی نبودم که بخوام دعوا

کنم یا نیلوفر رو سر زنش کنم . بالاخره نیلوفر با شیطنت بازیش شماره رو گرفتو ما هم کم کم

نزدیک خو نه شدیم منم حرفی نزدم. نیلوفر همون شب بهش زنگ زد اسم پسره میلاد بود یه کم

با هم حرف زدن ازش پرسید که من چه نسبتی باهاش دارم یعنی با نیلوفر . نیلوفر هم گفت

خالمه ازش پرسیده بود که مجردم یا متاهل به نیلوفر گفتم بگه نامزد دارم چند وقت دیگه

میخوام ازدواج کنم . الکی. اون پسره هم که با میلاد بود پسر عموش بود و اسمش رامین بود.

از اونجایی که میلاد از من خوشش اومده بود میخواست با من باشه وقتی شنیده بود نامزد

دارم ناراحت شده بود میلاد نیلوفر رو دوست نداشت چون من بهش محل نداده بودم میخواست

وقتی به نیلوفر زنگ میزنه بگه که منو دوست داره نه نیلوفر رو ولی با شنیدن اینکه من مجرد

نیستم نا امید شده بود 3 ماه با هم دوست بودن میلاد اخرای سربازیش بود تو این چند وقت

که با هم در تماس بودن اونم به زور چون میلاد تمیتونست تو پادگان صحبت کنه واسه من سلام

گرم میفرستاد هر وقت نیلوفر میدیدم میگفت میلاد سلام گرم رسوند و حالت رو پرسیده. منو

نیلوفر هم از احساس میلاد بی خبر بودیم . نیلوفر تو رویاهاش بودو دلش خوش بود که با میلاد

دوسته در صورتی که میلاد نیلوفر رو دوست نداشت منو دوست داشت..... خلاصه

رابطه نیلوفر و میلاد سه ماه طول کشید میلاد دیگه اخرای سربازیش بود در طی این سه ماه

یه روز میلاد ونیلوفر با هم حرف میزدن نیلوفر به میلاد میگه که حدیث نامزد نداره و ما بهش

دروغ گفتیم میلاد خیلی خوشحال میشه ولی کاری نمیتونست بکنه کار از کار گذشته بود هیچ

جوری نمیتونست درستش کنه از یه طرف هم نمیتونست منو فراموش کنه. در طی این مدت که

میلاد سرباز بود رامین پسر عموش از این ماجرا خبر دار میشه با این وجود که رامین

میدونست میلاد علاقه زیادی به من داره به نیلو اسرار میکرد که یه کاری کنه من راضی بشم

با رامین دوست بشم من قبول نکردم از هیچکدوم از این ماجرا ها هم خبر نداشتم . به نیلو

میگفتم نمیخوام خودم رو درگیر رابطه کنم از رامین اسرار و از من نه گفتن تا دو ماه ادامه

داشت خیلی گیر داده بود. تا اینکه میلاد از سربازی اومد فهمید که رامین میخواد با من باشه

خیلی بهش بر خورد چون رامین از احساس میلاد نسبت به من خبر داشت رامین هم به میلاد

گفته بود تو دیگه با نیلوفری حق نداری دخالت کنی میلاد هم که این وسط گیر کرده بود ناچار

بود بگذره رامین و نیلوفر خیلی اسرار داشتن که من این رابطه رو قبول کنم منم که هیچ

قصدی از این رابطه نداشتم قبول کردم و به رامین هم گفتم از این رابطه رو چیزی حساب

نکنه من فقط میتوتنم برات یه دوست باشم همین و هیچ وابستگی نباید بین نمو تو شکل بگیره

من که از خودم مطمن بودم اینو واسه رامین میگفتن حتی بهش گفتم من فقط این را بطه رو به

خاطر نیلو قبول کردم اونم قبول کرد. روز قرار رو تعیین کردیم که هم دیگه رو ببینیم قرار شد

نیلوفر و میلاد هم بیان منو نیلوفر رفتیم سر قرار رامین اومده بود ولی تنها بود میلاد نیومده

بود دوست نداشت منو با رامین ببینه. منو رامین نشستیم با هم حرف زدیم و در باره

خصوصیات اخلاقی هم گفتیم . داشتیم حرف میزدیم که دیدیم میلاد داره از دور میاد وقتی نزدیک

شد ناراحتی و حالت داغون صورتش رو میشد حس کرد بلند شدن و سلام کردن منم سلام

کردم ولی خیلی سرد و با ناراحتی جواب داد و و رفت و جدا از ما نشست . به رامین گفتم چرا

اینقدر پسر عموت ناراحته خالش تازه فوت کرده واسه اون ناراحته راست میگفت از فاتحه

میومد ولی دلیل اصلی ناراحتی میلاد این نبود. دو سه روز بود که منو رامین با هم دوست

بودیم من زیاد از رامین خوشم نمیومد شاید همون احساسی که میلاد به نیلوفر داشت دو سه

بار که قرار میزاشتیم میلاد و نیلو هم بودن تو این قرار ها میلاد هیچوقت خوشحال نبود یه

جورایی خولق ما رو هم میگرفت میلاد خیلی مغرور و لجباز بود مثل خودم وقتی بحثی

چیزی بود منو میلاد زیاد با هم کل کل میکردیم همیشه میخواستم روشو کم کنم همین قرار ها

و کل کل های بین منو میلاد باعث میشد که میلاد بیشتر عاشق من بشه من حسی به میلاد

نداشتم ولی خوشم میومد حرصش رو در بیارم.. چند وقت گذشت رابطه نیلو و میلاد زیاد با هم

خوب نبود بیشتر وقتا قهر بودن یا تلفنی جرو بحث میکردن. یه روز که نیلو خونمون بود دیدم

ناراحته میلاد میخواست باهاش به هم بزنه نمیتونست رابطه اش رو ادامه بده با هم دعواشون

شدو میلاد با نیلو تموم کرد منم که دیدم اینا دیگه با هم نیستن زنگ زدم به رامین اول جریان رو

پرسیدم ببینم اینا چشون شده که رامین گفت میلاد نمیخواد با نیلو باشه. چند ساعت گذشت نیلو

ناراحت بود منم دوباره به رامین زنگ زدم بهش گفتم بهتره ما هم رابطمون رو تموم کنیم از

اونجایی که من میلی به ان رابطه نداشتم گفتم بهونه خوبه . خلاصه به رامین گفتم لزومی نداره

ما هم با هم باشیم رامین ناراحت شد و از حرف من حرصش گرفت همه چیزو رو کرد که از

اول میلاد منو دوست داشته و رامین با من بوده که میلاد منو فراموش کنه و ...................

نیلو هم همه چیزو فهمید و خیلی ناراحت شد منم از همه جا بی خبر شکه شده بودو دیگه حرفم

نمیومد مغزم هنگ کرده بود. میلاد نمیتونست جلو عشقش رو نسبت به من بگیره . همون روز

فهمید مه منو رامین رابطمون تموم شده خوشحال شده بود زنگ زده بود به نیلوفر کلی خواهش

و تمنا که شمارم رو بهش بده تا بتونه باهام حرف بزنه اما نیلوفر این کارو نکرد من پیش نیلو

بودم و صدای میلاد رو میشنیدم میلاد گفت که حد اقل بزاره رو ایفون تا حرفاشو بزنه میلاد

همه جریان رو تعریف کرد منم شکه بودم و گوش میکردم چند روز گذشت من همش فکرم

مشغول این اتفاقا بود خیلی درگیر بودم به میلاد و حرفاش خیلی فکر میکردم. بعد از چند روز

میلاد بهم زنگ زد ازم میخواست که باهاش باشم میگفت تو این مدت خیلی رنج کشیده ولی

همش مجبور بوده فیلم بازی کنه و تحمل کنه ولی من قبول نکردم نیتونستم این رابطه رو قبول

کنم من با پسر عموش دوست بودم اونم با خواهر زاده من غیر ممکن بود. چند وقت تماسای

مداوم میلاد ادامه داشت جواب که نمیدادم اس میداد خیلی باهام حرف میزد که قانعم کنه اما

از شناختی که نسبت بهش داشتم از اینکه تو خیلی از موارد مثل خودم بود تحت تاثیر

احساساتش قرار گرفتم ولی قبول کردن این رابطه برام سخت بود . خیلیا بهم گفته بودن که

دوستم دارن اما وقتی اولین بار میلاد بهم گفت که دوستم داره دست و پام شل شد اصرار کرد

که که حتی اگه شده یه روز منو ببینه و تنها باهام حرف بزنه احساس کنه حد اقل واسه یک

ساعت من مال اونم قبول کردم ببینمش و به حرفاش گوش بدم ........ یه روز که میخواستم

برم کلاس گفتم که میلاد بیاد حرفاش رو بزنه منم از اونور برم کلاس خوشحال شد انگار

دنیارو بهش داده بودن تو یه پارک قرار گذاشتیم وقتی به هم رسیدیم سلام کردیم چند لحظه

ساکت بودیم سکوت رو شکستم و خواستم که حرفش رو بزنه نگاش نمیکردم وقتی حرف میزد

به رو به رو خیره میشدم تمام اتفاق هایی رو که افتاده بود مو به مو واسم تعریف کرد اینکه

چه قدر منو دوست داشته و داره و نمیتونه بگذره اما من نمیتونستم قبول کنم بهش گفتم

اشتباهه اما اون سفت وسخت رو حرفش بود و قول میداد که همه چیز رو درست کنه

همینطور که حرف میزد و خوصوصیاتش رو واسم شرح میداد از حرفاش فهمیدم که میلاد از

یه رابطه دوستی حرف نمیزنه از یه رابطه خیلی جدی حرف میزد. درسته اون منو واسه

ازدواج میخواست خیلی هم قاطعانه تصمیمش رو گرفته بود من قبول نکردم چون محال بود .

بهش گفتم این غیر ممکنه به خاطر وجود رامین و نیلوفر . جواب رد دادم و چون دیرم شده بود

ازش خداحافظی کردم. ولی میلاد انگار به همه چیز فکر کرده بو دو تصمیمش رو گرفته بود

با وجود اینکه این موضوع واسه خودش ده برابر سخت تر بود ولی به خاطر عشقی که به من

داشت همه چیزو نا دیده گرفته بود ما با هم تلفتی تماس داشتیم و اون سعی داشت که منو قانع

کنه از اراده و محکم بودنش خوشم میومد از اینکه همه تلاشش رو میکنه به چیزی که میخواد

برسه بهم قول داد که همه چیز رو درست میکنه و جلو هر کسی که بخواد جلومون رو بگیره

وامیسته ازش خواستم که بزاره بیشتر همو بشناسیم چون این تصمیم تصمیم بزرگی بود چند

ماه گذشت من عاشق میلاد شده بودم عاشق اخلاقش عاشق محکم بودنش عاشق تعصبش

نسبت به من و مهمتر از همه عاشق عشقش عشقی که نسبت به من داشت.. روز به روز

وابستگی ما به هم بیشتر میشد دوست داشتیم همیشه پیش هم باشیم ولی با وضعیتی که من تو

خونه داشتم نمیشد . دو سه بار تو هفته همو می دیدیم روزایی که همدیگرو نمیدیدیم خیلی سخت

میگذشت تصمیم گرفتیم بعد از هفت ماه رابطمون رو جدی تر کنیم و خانواده هامون رو تو

جریان بزاریم من جریانمون رو به مادرم گفته بودم البته به جز رو کردن جریان نیلوفر و

رامین. ولی مادر میلاد همه چیزو میدونست و از اونجایی که میلاد یکی یک دونه بود مامانش

نمیخواست ناراحتیش رو ببینه و از اینکه من با میلاد بودم خوشحال بود چون از احساس میلاد

نسبت به من خبر داشت. من تصمیمم رو گرفته بودم که با میلاد ازدواج کنم چون زندگی بدون

اون واسم جهنم بود خانواده میلاد میدونستن که ما میخوایم با هم ازدواج کنیم و مخالفتی

نداشتن بزرگ ترین مشکلمون خانواده من بود و اخلاق گند باباو واااااای........ مامانم و مامان

میلاد با هم از قبل آشنا شده بودن قرار بود به بابام بگن که میلاد و مامانش منو شبای احیا که

مسجد میرفتیم دیدن میلاد از من خوشش اومده آخه ماه رمضون هم بود . چون نمیخواستم

جریان منم بشه مثل خواهرام. قرار شد بعد از ماه رمضون بیان از بابام اجازه بگیرن که بیان

خاستگاری. اون روز رسید من دل تو دلم نبود نمیدونستم چی میشه ولی چون بابام رو میشناختم

حدس میزدم که جواب رد میده. یه روز بعد از ظهر مامان و یکی از عمو های میلاد اومدن در

خونه و زنگ زدن بابام رفت دم در نمیشنیدم چی میگن ولی بابام بلند حرف میزد بابام میگفت

نه حاج خانم دختر من قصد ازدواج نداره اگه هم داشته باشه ما خانواده هامون به هم

نمیخوره . اونا هی حرف زدن و بابای منم میگفت نه که نه داشتم میمردم انگار دنیام به آخر

رسیده بود بابام درو بستو اومد تو خونه . خیلی داغون بودم چرا بابام نزاشت حد اقل بیان

داخل؟ به میلاد زنگ زدم خیلی ناراحت بودم از حرف زدنم فهمید چی شده خیلی ناراحت شد

ولی گفت اگه ده بار هم شده میام تا بابات راضی بشه دوست داشتم پیشش بودم و بغلش میکردم

اما.... نمیدونم دلیل مخالفت بابام چی بود شاید این بود که میلاد اینا خونشون تو پایین شهر یود

وضع مالیشون بد نبود . میلاد سربازیش تازه تموم شده بود تازه رفته بود سر کار کارش

ثابت بود ولی حقوق بالایی نداشت یه کم طول میکشید تا رونق بیوفته شب سختی رو گذروندیم

قرار شد دوباره با بابام حرف بزنن میلاد خودش خیلی سر و زبون داشت اعتماد به نفس بالایی

هم داشت بهم گفت که خودش با بابام حرف میزنه منم به میلاد اعتماد داشتم میدونستم میلاد رو

حرفش میمونه و وخیلی محکمه خیالم راحت بود. یه شب دوباره خودش با مامانش اومدن در

خونمون که با بابام حرف بزنن شانس داداش خل و دیونه ام که بد تر از بابام بود خونه

بود .میلاد با مامانش اومد زنگ زدن دوباره بابام رفت دم در بابام که دید اینا باز اومدن عصبانی

شد و گفت مگه من نگفتم دخترم قصد ازدواج نداره و ما اصلا به هم نمیخوریم؟ میلاد هم هی با

بابام حرف میزد که دلیلتون چیه و من کارم خوبه و دخترتون رو خوشبخت میکنم شما اجازه

بدین ما بیایم خاستگاری برید درباره ما تحقیق کنید ما ادمای بدی نیستیمو از این حرفا که بابام

از بلبل زبونی میلاد عصبانی شدو جرو بحثشون شد بابام سرش داد کشید که دیگه حق نداره

بیاد اینجا حرف خاستگاری بزنه که داداشم دویید تو حیاط یه چوب برداشت رفت طرف میلاد

چوب رو زد تو سر میلاد که از اینجا گورتو گم کنو برو بابام هم یه سیلی به صورت میلاد زد

که دیگه من طاقت نیوردم دوییدم تو حیاط و جیق کشیدم نزنیدش ولش کنید و دا دو هوار تو

حیاط.........

من با گریه رفتم تو حیاط و داد زدم که میلاد رو نزنن دلم داشت کباب میشد . همسایه ها

ریختن تو کوچه که ببینن چه خبر شده همینطور که من داشتن داد میزدم داداشم اومد طرفم و

گفت واسه چی داد میزنی و ازش طرف داری میکنی؟ لابد میشناسیش که اینجوری میکنی! منم

داد زدم تو سرش که به تو ربطی نداره حق نداری تو زندگی من دخالت کنی همینطور که سرش

داد میزدم یکی خوابوند زیر گوشم ولی واسم مهم نبود حق نداشت منو بزنه هرچی از دهنم

درومد بارش کردم اونم چپ و راست منو میزد که یهو بابام هم اومد تو خونه دعوای سختی

شد نتونستم جلو خودم رو بگیرم و گفتم من میلاد رو دوست دارم بابام خیلی باهام دعوا کرد

خیلی شب جنجالی بود بابام هم چون قلبش رو عمل کرده بود زیاد نمیتونست دعوا کنه بعد یک

ساعت جرو بحثو داد و هوار از اتاقم رفتن بیرون منم همه حرفایی که تو این چند سال تو دلم

بود و میدونستم حرف خواهرامم بود به بابام زدم. تنها که شدم نمیدونم با چه رویی به میلاد

زنگ زدم خیلی نگرانش بودم. جیگرم داشت اتیش میگرفت بهش که زنگ زدم صداش رو که

شنیدم زدم زیر گیریه اونم با گریه های من گریه اش گرفت داشتم میمردم وقتی صدای گریه

اش رو شنیدم گفت که مامانش حالش خیلی بده تو راه همش گریه کرده خوب حق داشته کی

همچین رفتاری میکنه که بابای من کرده؟!!!!!!!!!!!! ولی میلاد از تصمیمش برنگشته بود شب

کلی با هم حرف زدیم به هم قول دادیم هر اتفاقی که بیوفته از هم جدا نمیشیم . تو این دگیری ها

و ناراحتی ها تازه فهمیدیم چه قدر همو دوست داریم وزندگی بدون همدیگه واسمون محاله.

میلاد گفت صبح دوباره میاد تا با بابام حرف بزنه . شب اصلا نخوابیدم تا صبح گریه کردم

قرار شد صبح که بابام میره بیرون میلاد دوباره با بابام حرف بزنه . صبح که شد میلاد سر

کوچمون منتظر بود تا بابام از خونه بیرون بیاد منم همش استرس داشتم. ولی انگار که با هم

حرف زدن بابام عصبانی نبوده . بابام که ایستادگی میلاد رو دیده بود انگار یه کم نرم شده بود

بهش گفته بود بره دو سه روز دیگه زنگ بزنه خوشحال شده بودم گفتم باباو داره کم کم راضی

میشه. اما انگار تو این دو سه روز باز بابام افتاده بود رو دنده لج . میلاد که زنگ زد باز

دوباره بابام باهاش تند برخورد کرد . بهش گفت که دیگه زنگ نزنه. بابای من برخورد و لحن

حرف زدنش خیلی بد بود مامان میلاد دل خوشی نداشت که دوباره بیاد با بابام حرف بزنه

میلاد هم رو باباش حساس بود نمیخواست بابام با بد رفتاریش ناراحتش کنه واسه همین

نمیزاشت باباش پا پیش بزاره میخواست خودش کارارو درست کنه. خیلی اینور اونور زدیم

خیلی آشنا هارو فرستاد تا با بابام خرف بزنن. همکاراش رو فرستاد . همکار هایی که بابام

خودش میشناختشون و دوستاش بودن اما هیچی تاثیری تو نظر بابام نداشت. دو ماه ما این در

و اون در زدیم اما نشد از این یک دندگی بابام خسته شده بودیم تو خونه ما هم همش دعوا بود .

تا یه شب رفتم جلو بابام و واستادم گفتم خدا یکی میلاد یکی من میلاد و میخوام همه چیزشم

قبول دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم شما هم باید رضایت بدین که بابام بهم حمله کردو گرفتم

به باد کتک که پاشو وسایلاتو جمع کن و همین الاه برو باشه من رضایت میدم ولی دیگه نه تو

دختر ما هستی نه ما پدر مادر تو حق نداری دیگه تو این خونه بیای و هیچ مراسمی هم برات

برگزار نمیکنیم منم همینطور که کتک میخوردم و اشک میریختم گفتم باشه هیچی ازتون

نمیخوام . با این حرفایی که بابام بهم زد دنیا تو سرم خراب شد ولی میلاد و دوست داشتم و

نمیخواستم از دستش بدم . بازم یک شب فراموش نشدنی و پر از غم رو به سختی به صبح

رسوندم میلاد از جریان خبر داشت خیلی ناراحت بود اما دلداریم میداد حرفاش و اعتمادی که

بهم میداد آرومم میکرد. بابام منو فردای او روز برد خونه خواهرم چند روزاونجا بودم خواهرم

دلداریم میداد چون اون هم درد منو کشیده بود بهم گفت اونجا بمونم تا وقتی که تکلیفم با میلاد

معلوم بشه خیالم راحت بشه همینطور ار بابام و جو بدی که تو خونه بود راحت باشم .اونجا که

بودم حالم خوب بود میلاد رو هم میدیدم حالم بهتر میشد ولی خیلی تو فشار بودم بابام پشتم رو

خالی کرده بود اینقدر بی همایتم کرد اینقدر با حرفاش عذابم داد که دیگه طاقت نداشتم

میخواستم خود کشی کنم تا از این وضعیت بدی که بابام به وجود اورده بود راحت بشم اما فکر

رسیدن به میلاد منو از این تصمیم باز میداشت. یک هفته خونه خواهرم بودم که مامانم زنگ زد

و بهم گفت که برگردم خونه تا کارم درست بشه لج بازی نکنم . گفت بابام مجبور شده رضایت

بده. منم قبول کردمو برگشتم خونه تا زود تر تکلیف منو میلاد معلوم بشه . .جا داره اینم بگم که

یه بار که میلاد دوباره با بابام میخواسته حرف بزنه تا دلیل مخالفتش رو بپرسه بابام باهاش در

گیر میشه و هرچی از دهنش در میاد به میلاد میگه میلاد هم عصبانی میشه باهاش دعوا میکنه

و میگه یا دخترت رو به من میدی یا یاید با دستای خودت خاکم کنی حتی اگه تیکه تیکه ام هم

کنی من از این ازدواج صرف نظر نمیکنم. دیگه بابام هم چاره ای نداشت جز اینکه رضایت بده.

با این رفتارای بد بابام . و توحین کردنش به میلاد و فشار اوردن به ما باعث شده بود بین منو

میلاد یه اختلتف هایی بیوفته هر دومون خیلی تو فشار بودیم سر این جریان ها جرو بحثمون

میشد و دلخوری پیش میومد اما این باعث نمیشد ما از هم متنفر بشیم ولی از این همه ناراحتی

و رنج کشیدن خسته شده بودیم...... این رفت و آمدهای ما تو این سه ماه واسه به هم

رسیدنمون که طول کشید خیلی خستمون کرده بود میلاد با همه عشقی که به من داشت اما

دوست نداشت با بابام دو باره برخورد داشته باشه. دوست نداشت دیگه باهاش حرف بزنه . بابام

میتونست با این مساله با ملایمت تر کنار بیاد مشکل بابای من هم این بود که ملایمت تو ذاتش

نیست همیشه زندگیش رو با دعوا به نفع خودش تموم کرده این حرف من تنها نیست حرف زنیه

که سی سال باهاش زندگی کرده و چیزی که منو خواهرام تو این چند سال ازش دیدیم.

میتونست ببینه حرف دل ما چیه مشکل ما چیه . مشکل ما رو حل کنه دستمون رو بگیره و

همایتمون کنه و بهمون امید به زندگی بده. تو این مدت منو میلاد دوست داشتیم بمیریم بابام از

زندگی سیرمون کرده بود منو میلاد سر رفتارای بابام اختلاف پیدا کرده بودیم با اینکه میلاد

رو خیلی دوست داشتم و زندگی بدون اون برام محال بود اما از این زندگی که بابام میخواست

واسم درست کنه ترسیده بودم میگفتم خدایا فردا تو زندگی منو میلاد سر این جریان ها بینمون

اختلاف نیوفته ؟ زندگیمون خراب نشه؟ میگفتم نکنه فردا تو زندگی این رفتار های بابام بشه سر

طعنه تو سرم خانوادش باهام چه رفتاری باهام خواهند داشت ؟ وقتی بابام اینجوری باهام رفتار

کرده نکنه اونا باهام بد تر کنن.؟ نکنه باهام سرد رفتار منن ؟ نکنه تردم کنن؟ نکنه میلاد

رفتارای بابام رو سر من تلافی کنه؟ با اینکه میلاد منو خیلی دوست داشت بیشتر از جونش همه

جوره هم تضمینم میکرد که نمیزاریه کسی بهم چپ نگاه کنه اما من ترسیده بودم این فکرا خوره

جونم شده بود ولی بدون میلاد نمیتونستم زندگی کنم عشقی که به میلاد داشتم به هیچکس نداشتم

منی که نمی خواستم گرفتار عشق بشم اما شدم و به خاطرش جلو بابایی که وقتی بهش سلام

میکردم حتی سرم هم بالا نمیکردم واستادم و سرش داد کشیدم و اشکش رو در اوردم. ولی

پشیمون نیستمو هنوز هم میلاد و بی نهاییت دوست دارم. خلاصه این همه خستگی و رنج و

عذاب قرار شد خانواده و چند تا از بزرگ های فامیل میلاد اینا واسه خاستگاری بیان خونمون.

اون خواهرم که چند روز خونشون بودم سر جریان من با بابام دعواش شد خواهرم هم قهر

کرده بود خونمون نمیومد حتی واسه خاستگاری هم نیومدن ازش ناراحت نیستم چون مقصر

بابام بود چون جریان ازدواج خودشون رو پیش کشید و ناراحتش کرده بود . شب خواستگاری

خواهر کوچیکم بود و خواهر بزگم . یکی دیگه از خواهرام هم که ایران نبود. منو میلاد

خوشحال بودیم میلاد رفته بود آرایشگاه که واسه خاستگاری آماده باشه ولی از اینور خونه ما

با دعوای بابام غوغا بود اعصابم خیلی خورد بود همش گریه میکردم تا اینکه خواهرام اومدن

خواهر بزرگم که میشد مامان نیلوفر خیلی عصبانی به طرفم اومد باهام یه دعوای سخت کرد

اون از ماجرای میلاد و نیلوفر و منو رامین خبر داشت خواهر کوچیکم هم همینطور ولی بقیه

چیزی نمیدونستن خواهرم خیلی عصبانی بود نفرینم میکرد . میگفت بابا داره سکته میکنه اگه

چیزیش بشه ازتون نمیگذریم رابطه منو رامین و میلادو نیلو رو به رخم می کشید و گفت تو

حق نداری این کارو بکنی من نمیزارم . تو با کسی هستی که قبلا با دختر من بوده خواهر

کوچیکم هم همش داشت سرزنشم میکرد که داماد هامون هم اومدن تو اتاقم و شروع کردن به

سرزنش کردنم داشتم دیونه میشدم دنیا دور سرم میچرخید دوست داشتم بمیرم اون لحظه همه

دورم جمع شده یودن و حرف میزدن مامانم هم همش گریه میکرد خیلی تو فشار بودم گفتن ازت

نمیگذریم اگه بله رو بگی که یهو بابام هم اومد تو اتاق و شروع کرد دعوا کردن نیم ساعت بود

که میلاد اینا برسن خدایا داشتم دیونه میشدم. اینا چی از جونم میخواستن؟ مگه چی میخواستیم

جز اینکه یه زندگی رو با هم شروع کنیم از هیچکس هم هیچی نمیخواستیم. . تا وقتی میلاد و

خانواده اش میخواستن بیان اینا ریخته بودن رو سرم که جواب رد بدم. خیلی ترسیدم از این

اوضاع خیلی تو فشارم گذاشتن دیگه مغزم کار نمیکرد اراده ام رو از دست داده بودم و همش

گریه میکردم تا اینکه صدای زنگ در اومد . میلادو خانوادش اومدن . دلم هری ریخت پایین

همه از اتاقم رفتن بیرون انگار داشتم نفسای آخرم رو میکشیدم مهمونا نشستن یه کم حرفزدن و

چایی خوردن بعد خواهرم اومد سراغم که برم پیش مهمونا چشمام قرمز بود از بس گریه کرده

بودم میلادو که دیدم نفسم بند اومد خیلی خوشگل شده بود دلم داشت ریش ریش میشد . بعد

گفتن منو میلاد بریم حرف بزنیم ولی نه تنها با مامان من و مامان اون خانوادم همه منتظر بودن

من جواب رد بدم چه لحظه سختی بود وقتی تو اون فشار عصبی تو دهنم چرخیدو یه میلاد

گفتن جوابم منفیه . ......از قیافم و حرف زدنم فهمید که این حرف دل من نیست چون میدونست

چقدر دوسش دارم دنیا رو سرش خراب شد با گریه رفتم تو اتاقم اونا هم پاشودن رفتن تو

اتاقم زمین رو با چنگ میکندم و گریه میکردم میلاد خیلی ناراحت یود . اره دوستان نشد به هم

برسیم یعنی نزاشتن هیچوقت خانوادم رو نمی بخشم . خیلی پشیمونم کاش نمی گفتم نه وگرنه

الان پیش میلاد بودم. درسته جواب رد دادم ولی این حرف دل من نبود تو دهنم گذاشتن که بگم

ولی عشق منو میلاد به اینجا ختم نشد . ما هنوز هم همو دوست داریم و با هم هستیم اگه بشه

باز هم واسه به هم رسیدن همه این راه های سخت رو میریم . واسمون دعا کنید . نظر یادتون

نره. مرسی که به حرفام گوش دادین... به امید روزی که همه عاشقا به هم برسن............


 

 

 

 

شروین: ممنون از شما حدیث جون بابت فرستادن داستان قشنگتون از نظر

 

من شما باید قبل از اینکه میلاد بیاد خواستگاریتون بزرگتر فامیلتونو در جریان

 

میذاشتین  یعنی کسی که تو فامیلاتون حرفش سند داشته باشه و اول

 

اونو در جریان میذاشتین و از علاقتون به میلاد میگفتین و ازش میخواستین

 

باباتونو راضی کنه مطمئنا بابات رو حرف بزرگتر فامیل حرف نمیزنه به اقا

 

میلاد هم تبریک میگم بخاطر سرسختیش چون واقعا غرورشو زیر پا

 

گذاشته  به هر حال امیدوارم هرچی به صلاحه خدا قسمتتون کنه.

 

بازم ممنون

نظرات 1 + ارسال نظر
soli جمعه 22 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ق.ظ

slm vaghean be 2tatunam tabrik migam eshghe vaghei yani in omidvaram bezu beham beresino ta akhare omr kenare ham bashin

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد