خواب های پریشان


دیشب خواب دیدم فرهاد (پسرم) میگه: بابا! بابا! من دوست دختر میخوام

هیچی! منم که اعصاب ندارم! یه کشیده خوابوندم زیر گوشش!

پسره ی پررو ! شرم و حیا سرش نمیشه!

شروع کرد به گریه کردن که مامانش پیداش شد ، وقتی فهمید قضیه چیه ، گفت: خب بچه حق داره ، تو خودت منو چجوری گیر آوردی؟

منم بیشتر قاطی کردم گفتم: بابا! جلوی بچه بدآموزی داره ، یه سیلی هم نثار اون کردم

حالا توی خواب یاد آهنگ مجید خرصدا افتادم که میگفت:


اینو زدوم تا بدونی ... یادت باشه مردی داری
حق نداری که بگذری ، از حرف من به سادگی
اینو زدم تا بدونی ، از دست تو ناراحتم
تصمیمتو عوض نکن ، اگه میخوای بری برو ...


هیچی! داشتم آهنگو با صدای مجید خرصدا هم خوانی میکردم ، خانومم هم داشت گریه میکرد ،که یهو از خواب پریدم

دویدم برم ببینم هر دوشون سالمند یا نه؟

یهو یادم اومد عه! منکه اصلا یه دوسدخترم نداشتم چه برسه به زن؟

تازه زنم نداشتم چه برسه به بچه! اووووووووووووووه چقدر من در طول زمان حرکت کرده بودم

خلاصه ...

برگشتم برم دوباره بخوابم ادامه خوابمو ببینم ، بفهمم که بقیه داستان چی میشه

گفتم شاید از خانومم دلجویی کنم و اینا ، بعدش با هم بریم بخوابیم و از این صحبتهای بالای هیجده سال و ادامه ماجرا ...

خیلی زور زدم ... خیـــــــــــــــلی

چشمتون روز بد نبینه

ادامه خواب از جایی شروع شد که فرداش امتحان ریاضی داشتم ، هیچی هم نخونده بودم ، تازه از اتوبوس هم جا مونده بودم ، کفشم هم خیس بود :(

یعنی اصن یه وعظی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد